اینو برای شیما مینویسم
یادت باشه که اون دور دورها
یه خدائیه
که
دلهای شکسته رو دوس داره...
دلم خیلی گرفته بود
یه احساس عجیب بی کسی
دنیای تاریک زندگیمو سیاه تر می کرد
پرستوئی که هر شب
موقع خوابم
می آمد
دیر زمانیست نمی آید
دلم برایش تنگ است
در کوجه غربتم
چراغی سو سو می زند
انگار
مرا به آنجا میکشند
نجوای عجیبست
شیما آنجاست
او هم دلتنگ است
او هم میگرید
مثل من
اشگ ها جذبه خاصی دارند
اشگ هایمان
قطره قطره
همدیگر را در آغوش می کشند
برکه ای که در این حوالیست
پر می شود
از زلال عشق
ما هردو
در کنار این برکه
گمشده خود را
فریاد می کشیم
و خدائی که نمی دانم کجاست
صدایمان را می شنود
او پیداست ، دارد می آید
می بینمش !
می بینمش !