-
...
سهشنبه 16 تیرماه سال 1388 00:55
کاش هیچوقت این کامنت رو برام نمیذاشتی !! نمیدونسم جواب مهری که بهت داشتم موجب عکس العملی چنینه دیگه برام سخت نیست که بتونم خودم رو قانع کنم حقیقت تو نیز فرقی با حقایق دیگه نداره از هیچکس توقعی نداشتم ولی چون همه فکرو ذکرم تو بودی چشم انتظار این بودم که ببینم روز به اصطلاح پدر چه میکنی بعد دیدم هیچ خبری از تو نیست آمدم...
-
...
یکشنبه 14 تیرماه سال 1388 21:54
میدونی که امشب چه شبیه؟ داشتم با کسی صحبت می کردم که سرشار از احساسه همین احساس باعث نوآوریهای زیادی در زمینه حرفه اوست او استاد موسیقی است و شاگردان زیادی رو تعلیم داده تنها زندگی می کنه و جوونه یه دختر داره که اسمش دریاست وقتی میری توی اتاقش عکس این دختر روی پیانوی او میدرخشه اما سالهاست که دریا رو از او جدا کرده...
-
...
جمعه 12 تیرماه سال 1388 23:49
این نوشته های پراکنده که ناشی از افسارگسیختگی روح متلاطمم هست با آنچه تو مینویسی بسیار متفاوته من قادر به درک احساس تو نیستم چون از تو بی خبرم! همه فکر و ذکرم پیش توست اما تو اینجا نیستی حق هم با توست شاید من بد شانس ترین پدر دنیا باشم که هرگز کسی از دلم خبر نداشت. گاهی حس می کنم از من ناراحتی اما چرا ؟! نمیدانم !! من...
-
...
پنجشنبه 11 تیرماه سال 1388 15:29
با اینکه اینجا تنها جائیست که خیلی دوسش دارم اما این روزا با بی میلی بهش سر می زنم ! بیشتر دوس دارم از اتفاقاتی که هر روز میفته مطلع بشم همینم باعث شده که برم تو لاک خودم و به هیچ و پوچ بودن دنیا فکر کنم... اینکه زندگی معرکه آزمون های گوناگونی برای ماست اینکه چگونه میشه از این آزمون ها گذشت و اینکه آیا ما به اون درجه...
-
...
یکشنبه 7 تیرماه سال 1388 17:49
از روزیکه " ندا " مظلومانه پرواز کرد منم لال مونی گرفتم !! دلم نمی خواد با هیشکی حرف بزنم کاش فیلم شو نمیدیدم صدای آمریکا بیرحمانه این فیلم رو پخش کرد فیلمی که حتی رئیس جمهور آمریکاروهم به گریه انداخت از اون روز تا حالا همه اش توی خودمم باورم نمیشه که اینقدر بیرحم باشیم تصویری که اینجا گذاشتم تجسم وضعیت روحی...
-
خیال...
یکشنبه 31 خردادماه سال 1388 18:47
نمیدونم این تصویر کیه؟ شاید تصویر همون خوابی باشه که برات گفتم نیمه های شب بود ، بغض عجیبی داشتم فکرم پیش تو بود و فاصله هارو حس نمی کردم بعدا فهمیدم که همون موقع تو هم بغض داشتی اینو از دفتر نوشته هات حس کردم هیشکی مثه من چهره کودکی تورو به یاد نداره آخه دوساله که شب و روز باهامه هرروز ، هر ساعت ، هر لحظه اونو میبینم...
-
...
شنبه 30 خردادماه سال 1388 23:29
بابا جون من خوبم ولی نمیدونی اینجا چه خبره !!! البته من از طریق اخبار خارجی از اصفهان اطلاع دارم هر وقت اسم اصفهان رو توی تیتر های خبری می بینم دلم هورری میریزه مثه اینکه یه تیکه از بدنمو ازم جدا کرده باشن دلم شور میفته یه صحنه هائی جلوی نظرم میآد که خیلی ناراحت می شم دیشب یه خواب عجیبی دیدم نامه هائی بود که از...
-
...
پنجشنبه 28 خردادماه سال 1388 23:38
بااینکه اصلا حالم مساعد نیس ولی دلشوره هام بخاطر تو باقیست چی بگم... امروز همه اش توی فکر بودم که با این وضعیت چگونه میتونی بدون استرس آزمونت رو بگذرونی از بس آیت الکرسی خوندم برات دیگه شکل کرسی شدم میدونی این روزا شاهد دروغگوئی و ریاکاری کسانی هستم که پیشونی اونا کبره بسته از بس سرشون روی مهر بوده و با خدا رازو نیاز...
-
ناباورانه مایوسم
یکشنبه 24 خردادماه سال 1388 16:36
برام سخته که از حال و روزم در این شرایط کنونی مملکت برات بنویسم! برام سخته که بنویسم پالس های منفی تو با من چه می کنه ! از نظر روحی بسیار متلاطمم مسئله ایمان و اعتقادمه احساس می کنم دینم مورد مضحکه واقع شده من ریا و تذویر رو در چهره ای دیدم که تا کنون بهش اعتماد داشتم از هر کسی متوقع بودم اما نه از او او مظهر ایمان و...
-
چرا...؟
پنجشنبه 21 خردادماه سال 1388 14:21
نمیدونم چی شده !! به منم که هیچی نمیگی... همینطور مات و مبهوت موندم گاهی فکر می کنم بخاطر آزمونت و تصورات بعد از اونه که تو ناراحتی گاهی هم فکرم حول شرایط پیش آمده در روزهای گذشته می گرده هرچی باشه تورو عاقلتر از این حرف ها میدونم که وقتت رو بیهوده به مسائلی معطوف کنی که چندی بعد با پوزخندت مواجهه... وقتی بهت میگم...
-
شنبلیله
دوشنبه 18 خردادماه سال 1388 19:24
وای ...خداجونم... چقده برام حرف زدی !! خیلی وقت بود که حرفات جمع شده بود و یه جائی گیر کرده بود البته من خودم اونجارو می شناسم و بیشتر دوس دارم تو آزاد باشی نه در قیدو بند... درسته که وقتی ازت بی خبر باشم نگران می شم اما الحمدلله یه راه باریک ارتباطی دیگه ای برام فراهم کردی که گاهی به اون متوسل می شم. اینکه میبینی...
-
ماه من...
شنبه 16 خردادماه سال 1388 18:47
من امروز نذرمو ادا کردم اصلنم حوصله گرو کشی نداشتم تازه به خدا هم گفتم من که بنده توام تحمل شرط و شروط ندارم اما شما که خدا باشین حتما خیلی بهترین و من نمی تونم خودمو با شما مقایسه کنم تعجب در اینه که همه به خدا میگن تو ولی من بهش میگم شما ! عقلمم نمیرسه که خدا رو جمع نمی بندن خب چیکار کنم دلم می خواد محترمانه باهاش...
-
دیدی بالاخره بهت رسید!
چهارشنبه 13 خردادماه سال 1388 19:36
چقدر امروز از سعید تشکر کردم میدونسم که هرچی باشه خب... بابای توئه دیگه ما فکر می کنیم که اونائیکه دیگه نیسن ارتباط شونم باهامون قطع میشه ! اما اصلا اینطور نیست همین خواب هائی که می بینیم نوعی ارتباطه همین امانتداری سعید نوعی ارتباطه دیدی کجای جیبش برات گذاشته بودم؟ فقطم تو میتونسی اونو برداری وقتی پیامت رو دیدم قلبم...
-
دیوونه
دوشنبه 11 خردادماه سال 1388 20:19
دیدی میگم وقتی میآم خونه اول دنبال تو می گردم اصلا ترک عادت موجب مرضه اونم چه مرضی ما که دیگه مریضی مون لاعلاجه خب کار از این حرفا گذشته دله دیگه...فکر می کنه فقط تو توی دنیا وجود داری راسی شم که برای من این عاطفه یک حقیقت محض شده چقدر خوشحال می شم که میبینم اولویت زندگیت تعلیم و تعلم شده ازخدا بخاطر تحولی که در تو...
-
رساله
دوشنبه 11 خردادماه سال 1388 00:25
بمیرم برات... حتما فکر کردی پدر یه جا گم شده که دیر کرده ! یعنی واقعا دلت شور افتاده بود؟ نه بابا ... اینا خیالات یک پدره !! تو هم بخودت نگیر این معرکه بازی های زیادی داره خب ...تو میدونی که وقتی برسم خونه حتما باید دنبال تو بگردم حالا کجای این خونه خودتو مخفی کردی خدا عالمه... اما واقعا امروز نعشم رسید بخونه فقط...
-
اتاق من...
شنبه 9 خردادماه سال 1388 20:06
بابا... خب چی بگم ...دوس دارم اول که میام خونه ، تورو صدا کنم میدونم که منتظری میدونم که تو هم مثه من چرا های زیادی برات مطرحه امروز اصلا نمی تونسم با کسی حرف بزنم همه اش تو خودم بودم بی حس و حال فقط دلم می خواس تنها باشم خیلیه که بهت اینقده وابسته شدم قصه این وابستگی یه قصه معمولی نیس حکایتیست نا گفته که حتی مادرها و...
-
فس فسو...
شنبه 9 خردادماه سال 1388 00:52
من اون یادگاری رو گذاشتم پیش کسی که از او مطمئن تر سراغ نداشتم... هنوزم ایمان دارم که اوامانتدار خوبیست وقتی گفتی نیست نمیدونی چه حالی شدم ما دعوت داشتیم منم توی اون جماعت بودم مجبور می شدم بیآم بیرون و جوابتو بنویسم جواب دادن توی اون مجلس هم خیلی سخت بود یه عالمه زنگ زدم اما جواب نمیدادی پیش خودم گفتم که حتما مشگلی...
-
من و نیمه های شب
جمعه 8 خردادماه سال 1388 13:09
دیشب ، ازون شبای ناب بود ساعت 11 بود که راه افتادم... دوس داشتم آروم رانندگی کنم دعای کمیل هم تنها همراهی بود که منو تا مقصد م تنها نذاشت مثه همیشه گوشه دنجی در حرم پیدا شد و منم اونجا میخکوب شدم قم خیلی شلوغ بود دو ساعتی ناله زدم و آروم شدم دلم نمی خواست از حرم بیآم بیرون همونجا که نشسته بودم از دور ضریح حضرت معصومه...
-
معرکه
پنجشنبه 7 خردادماه سال 1388 12:36
همه دلخوشیم همین چند کلامیست که فعلا بین ما برقراره... خودمم باور نمی کنم که قصه زنده بودنم متصل به احساس جوونی بشه که در اوج شور و هستی غرقه و دنیای عاشقانه خودشو دنبال می کنه هیچکس نمیتونه مانع از این بشه که توو دنیای خیالی پاکت رو تغییر بده همه ابنای بشر دوران زندگی خودشونو در مقاطع مختلف به صورت طبیعی مانند تو می...
-
چی بگم...
چهارشنبه 6 خردادماه سال 1388 17:00
خب خیلی دلم براش تنگ شده همیشه فکر می کنم که خدا هواشو داره برای همینم زیاد نمی خوام باهاش ارتباط داشته باشم چون یه کسی این وسط ازارتباط من و او راضی نیست اون روز که بهم زنگ زد و گفت بابا می خوام بیآم تهرون و با حضور تو عروسیمو برگزار کنم ، زیاد خوشحال نشدم دیشب رفتم سایتشو نیگا کردم چن تا عکس با رضا گذاشته بود رضا...
-
خدائی که ناظر است
سهشنبه 5 خردادماه سال 1388 17:51
راستش هنوز تو فکر اون خوابی هستم که پریشبا دیدم آخه باورم نمیشه که در جمع بهترین بندگان خدا حضور داشته باشم فکر نکنی دارم خودمو لوس می کنما نه...نه به خدا من لیاقتم کمه اما همون یه تیکه خواب خیلی روی روحیه ام اثر گذاشته نسبت به خیلی چیزا بی تفاوت شده ام همه اش دلم می خواد تنها باشم دلم می خواد از شهرو مردم دور باشم...
-
عروس ماه...
دوشنبه 4 خردادماه سال 1388 18:38
فکر می کنم خدا امروز آرزومو برآورده کرد... چند ماهه که فکرم آشفته زندگی دختر جوونی بود که پدرش رو از دست داده بود و مادر هم توان لازم برای تحول سرنوشت این بچه رو نداشت پدرش از همکاران خوب سال های جوانی من بود گاهی میآمد پیشم دقایقی رو درددل می کرد ، سبک می شد و میرفت مدتی غیبش زد تا اینکه فهمیدم از دنیا رفته است......
-
خواب...
یکشنبه 3 خردادماه سال 1388 19:32
امروز یه آدم دیگه ای بودم یه آدم شادو شنگول یه کسی که اصلا توی این دنیا نبود سر به سر همه میذاشتم و می خندیدم همه تعجب کرده بودن ببین کار به کجا رسیده بود که یکی گفت باید ببریمش دیوونه خون آخ... بابا جون نمیدونی دیشب بهم چه گذشته بود معمولا خواب هائی که میبینم بیشتر بعد معنوی داره اما خواب دیشبم خیلی معنا داشت میگن...
-
بهانه
شنبه 2 خردادماه سال 1388 15:23
دوس ندارم در شریطی که به سر می بری تشدید کننده فضای روحی و روانی تو باشم بقدر کافی گرفتارم بقدر کافی بغض گلومو می فشاره بقدر کافی احساس های متفاوت احاطه ام کرده اما اینکه تا این حد نسبت به تو حساس باشم ، باورش برام مشگله وقتی تو آرامشت رو در سکوت و تنهائی میبینی چرا من باید مخل این آرامش باشم؟ امروز خیلی بی حوصله بودم...
-
حقیقت
جمعه 1 خردادماه سال 1388 13:34
فهمیدم برای بعضی آدما، رابطه فقط یه رابطه است ! چیزی که وقتی به انتها میرسه تموم میشه ! و همه چیز رو به انتها می رسونه . فهمیدم که من از این دسته نیستم رابطه ها برام شکل میگیرن...معنا پیدا میکنن و همینه که باعث میشه هیچ وقت برام به پایان نرسن همینه که همیشه ارزش خودشونو حفظ میکنن واسه همینه که دیگه نمیخوام چیزی رو...
-
امانت
پنجشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1388 21:32
بگذریم... کار از این حرفا گذشته باید در شرایط اتفاق بود و قضاوت کرد از اینکه تو خیلی مهربونی شکی ندارم و خدارو شکر می کنم و آرزو دارم قلبی به ظرافت دل تو داشته باشم اما محض آگاهی تو میگم که خیلی ها از سادگی ما سوء استفاده می کنن چهار سال تحمل کم نیست و من طاقتم بیش از این نبود حتما اشتباه کردم اما کجا نمیدونم! برویم و...
-
عصبانی ام خب...
چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1388 20:35
هیچوقت اینگونه عصبانی نشده بودم !!! حالا توضیح میدم... خب دلم برای فقر تمام عیار زندگیش می سوزه خانواده طردش کردن تنها زندگی می کنه با اینکه پنجاه ساله به نظر میرسه ولی هنوز شوهر نکرده یعنی کسی حاضر نمیشه اونو تحمل کنه اوضاع روانی مناسبی هم نداره مومن نمائی می کنه ولی از ایمان چیزی حالیش نیست پدرش در بازار تجارت می...
-
دعا
سهشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1388 20:50
چطور میشه از کنار اتفاقی که برای عزیزی میفته به راحتی گذشت؟ امروز اصلا خودم نبودم لحظه های دیروز، کماکان با من ودر کنارم خود نمائی می کردن من قادر نیستم خودم را و ذهنیتم را ، برای تو تشریح کنم اما کاملا تو و دنیای تورو حس می کنم من هم میدانم دل کندن از وابستگی آنهم از نوی اصیل عاطفیش بسیار سخته تفاوت من و تو در نوع...
-
خدایا چه کنم؟
سهشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1388 01:30
من دارم در اوج تلاطم روحی و احساسی کسی می نویسم که برام خیلی عزیزه درسته که برات ناراحتم اما من فقط پدرم و قدرتی بیش از این ندارم پدر فقط میتونه به نوعی آرامش دهنده باشه ولی نمیتونه احساس تو رو تغییر بده با اینکه پاسی از شب گذشته و من تازه از راه رسیده ام معذالک طبق معمول هر شب باید سخنی با تو داشته باشم. خب تو میدانی...
-
انسان یا حیوان
یکشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1388 19:48
نمی خواسم فعلا چیزی بگم اما دلم که طاقت نمیآره... اینقدرم امروز سرم شلوغ بود که نگو و نپرس اما یه صحنه از کارمو که اتفاق افتاد برات میگم... از توی سالن به اسم بلند بلند صدام می کرد یکی از بچه ها اونو آورد دمه اتاقم و بهش گفت ایناهاش بفرما و در حالیکه منو نشونش میداد یه هره و کره هم کرد حیوونی نا نداشت حرف بزنه نفسش...