از شیمای عزیزم به خاطر این نوشته سپاسگذارم
امروز توی تمام دقایق غرق شدم و حضور تو را در5 سال از زندگیم یک بار دیگر یادآوری کردم.
با هر ضربه ی ساعت،یک خاطره،یک اتفاق ،یک حرف در قلبم جان گرفت و من چقدر میان همین خاطرات، بی بهانه خندیدم...
امروز را با یاد تو گذراندم چون مجبورم یک قدم به عقب برگردم.
گاه با خود می اندیشم که چرا تو هیچ اشتیاقی نداری؟
چرا به جایی رسیدیم که این بود ونبود برای تو هم معنا شده؟
چرا اینقدر بی تفاوت شده ای؟
چرا احساس من به جای آنکه تو را به وجد بیاورد ، فقط برایت عذابی میسازد وتو به دنبال راهی میگردی تا مرا از این احساس دور کنی؟
چرا فرار میکنی؟
....
و نمیدانم چرا هرگز پاسخ قاطعی پیدا نکردم.
گاه با خود میگویم که تو برای من میترسی ، ناراحتی ، فکر میکنی این احساس فقط معنای یک شکست است و تو تنها برای من و ضربه ای که ممکن است مرا به هم بزند نگرانی.
اما پس چرا گاهی اینقدر سرد؟ اینقدر بی تفاوت؟
زمانی هم به این نتیجه میرسم که تو دیگر تحمل این بازی را نداری.
آری، همه چیز را بازی میخوانم و نمی دانم چرا !
در این لحظات است که به نامردیه دنیا فکر میکنم و میبینم که همه ی دنیا تنها یک بازی است و ما همه بازیگریم و اگر من پیش از این فهمیده بودم، شاید نقشم را بهتر در خاطرت حک میکردم.
قانون های این بازی را زیر پا گذاشتم و بخاطر ابراز عشق، خود را از داشتن عشق محروم کردم . امروز تنها به این می اندیشم که اگر علاقه ام را از تو پنهان میکردم و اگر همان دائی مغرور می ماندم شاید تو اینچنین بی حوصله به رفتن من نظر نمی کردی شاید میان تب و تاب قصه های زندگیت مرا هم کمی پر رنگ تر رقم میزدی شاید بودن یا نبودن من فقط یک اتفاق ساده نمی شد.
این ها همه بهای احساس است.
و من گرچه بخاطر جبران این اشتباه ، حضور خود را از دفتر بازی های تو خط میزنم اما عشقت را تا ابد بر صحنه ی آنچه زندگیم نام گرفته،حک میکنم تا روزی که تو با تلنگر ساده ی خاطره ای ، به یاد همه ی گذشته ها بیفتی و شاید ثانیه ای دلتنگم شوی.
میدانم آنروز دور است، و تو نشانی از من نخواهی یافت تا مرا از دغدغه ی بیقراری هایم رها سازی.
میدانم آنروز میان ما نه فقط مسافت جاده هافاصله انداخته که شاید چشمانمان هم مجبور به بیگانگی باشد.
اما مطمئنم هرکجا باشم ، این دلتنگیه تو را حس میکنم و دلم خواهد لرزید.و حتما با هیجانی غیر قابل توصیف ،مهربانیت را خواهم ستود.
امروز میروم تا آن فردای دور جایی در سرنوشت تو بیابد که اگر بیش از این بمانم شاید کاملا فراموشت شوم.
می روم تا شاید زمانی از این انتظار سرد رها شوم.
شاید وقتی نباشم دیگر نه ناراحتی و نگرانی تجربه کنی و نه تا این حد بی تفاوت باشی.
به پاس حضور همیشه عزیزت، تا ابد در قلبم زنده خواهی ماند و دوستت خواهم داشت.
با همین قلب شکسته و نیمه جان !
آخرش باید رفت....
آخرش باید گفت...
با لبی شاد و دلی غرقه به خون...
که خدا حافظ تو...