آمده بود پیشم
بعد از سالها دوری
یه عالمه براش حرف داشتم
دلم نمی خواست توی شهر باشم
این بود که پیشنهاد کردم بریم بیرون از شهر
جائی که هییچ کس نباشه
صبح زود
من بودم و او
و جاده بی انتهائی که مارو صدا میکرد
رفتیم و رفتیم تا
رسیدیم به فضای مطلوب
ما هردو
روبروی هم
و صدای جاری آب
کنار رودخانه
محصور بین کوهی که
سر به فلک داشت
و نگاهمان
که سخن ها داشت...
احساس کردم با سکوتش داره منو مخاطب قرار می ده
حرفای او خیلی بیشتر از حرفای منه
حرفائی که هیچ کس صادقانه بهش نگفته
حرفائی که دیگه بغض شده
می خواد بترکه
اینارو از نگاهش می خوندم
فقط پرسید چرا؟
نمی دونستم چی بگم
من خود بغضی داشتم که او نمی دانست
اگر میگفتم
دنیای قشنگش بهم می ریخت
وقتی گفت چرا؟
انگار وجودم فشرده می شد
و آب زلالی که نتیجه این فشار بود
آب جاری رودخانه را
پر بار تر می کرد
تا دید اشگم جاریست
آمد جلو
دستاشوباز کرد
بغلم کرد
سرشو گذاشت روی سینه ام
فرصتی بود برای حس کردن
موهایش را می بوئیدم
انگار بدن خودم بود
تکه ای که از من جدا کرده بودند
حالا
بین این کوه ها
کنار این رود جاری
به من پیوسته
چشمانم را باز کردم
کسی آنجا نبود
و من
محو لحظه ای بودم که روزی
او آنجا بود...
...
معنای این انتظار رو خوب می فهمم حتی طعم گسی رو که بعد از شیرینیه رویا تجربه کردی.
کاش خط ها اونقدر قدرت نداشتند که احساسی رو قسمت کنن.کاش روزگار کمی مهربان تر نگاهم می کرد....
تمام شیرینی دنیا مال شما هاست.قلبی که مهربونه روزگار هم باهاش مهربون میشه