اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

پروین

بابا جون...گوش کن

میخوام برات قصه ای رو بگم که امروز اتفاق افتاد.

سی و پنج سال پیش، هنگامیکه تازه استخدام شده بودم ،همکاری داشتم به نام پروین.

دختری بود به سن و سال کنونی تو.

بسیار شادو شنگول ...

آن زمان صمیمیت خاصی بین بچه ها بود

ما همه مثل یک خانواده در محیط اداری با هم زندگی می کردیم.

دست تقدیر، و سرنوشت اداری من ، من را از آن بچه های خوب جدا کرد.

امروز در حالی که دستانش در دستم بود بعد از این همه سال دوباره اورا یافتم.

این دیدار زیبا بود،.. قشنگ بود.. اما... !

اورا یافتم در حالی که نیمی از بدنش فلج شده بود...

***

در همان کانون پیدایش کردم.

تقاضائی داشت که من پیشقدم شده بودم و با او قرار گذاشتم تا بیاید با هم برویم وکارش را به انجام برسانم.

امروز روز قرارمان بود و من بعد از سالها اورا میدیدم.

باور نداشتم که آن دختر جوان و زرنگ آن روز...چنین پیرو خمیده شده باشد.

امروز هم مانند روز های پیش بغض داشتم.

میبینی قسمت چگونه است ؟

میبینی ! حتی یک لحظه آرامش ندارم ؟

در تمام طول چهار ساعتی که به خاطر کارش میدویدم مدام اورادر حالی که برای استراحت نشسته بود مراقبت می کردم.

و سر انجام پس از اتمام کار اورا به خانه رساندم.

او تنهاست  و نمی دانم چرا تنهائی را ترجیح داده است .

حرف ها داشت... و زد

غصه ها داشت... و گفت

و من... گوش می دادم

وقتی بااو خدا حافظی می کردم دستانش را نشانم داد و گفت:

ببین ! دیگه نمی لرزه ...

نظرات 1 + ارسال نظر
شیما یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 05:49 ب.ظ

تنهایی گرچه با خودش غربت و غم میاره اما گاهی به خاطر فرار از دنیای مصنوعی که آدما می سازن ترجیح داده میشه و چقدر تنهان اونهایی که خودشون تنهایی رو انتخاب می کنن.
پدر....شما چقدر مهربونید که به اون کمک کردید من مطمئنم اون احساس خاصی رو تجربه کرده که نمی تونم توصیف کنم اما می دونم که شما خوشحالش کردید اونم نه به خاطر اینکه دنبال کارش بودید.بیشتر به خاطر اینکه کنارش بودید به حرفاش گوش کردید دردهایی رو شنیدید که یه روح رو عذاب داده و حالا اون حتما آرومتر شده.چقدر قشنگه تنهایی دیگران و با حضورمون کمرنگ کنیم...

سفر تن را تا خاک تماشا کردی

سفر جان را از خاک به افلاک ببین !

گر مرا می جوئی

سبزه ها را دریاب !

با درختان بنشین


کی ؟ کجا ؟ آه ، نمی دانم

ای کدامین ساقی !

ای کدامین شب !

منتظر می مانم . . .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد