تلفن امروز صبح خیلی حالمو گرفت
باور نمی کردم
صداش می لرزید
همه هستی شو فدای آبروش کرده بود
از همه جا نا امید
به من زنگ زد
هیچی ازش نپرسیدم
فقط گوش می دادم
یه کم آروم تر شد
بعد گفت:
حالا تو میگی چیکار کنم؟
تنها حرفی که برای دلخوشی او داشتم این بود
بهم فرصت بده حتما بهت زنگ می زنم.
شمارشو یادداشت کردم
و ارتباط قطع شد.
یکی دو راهی که برای دادن وام به او داشتیم بررسی شد
اما به هیچوجه نمی تونستیم کاری براش بکنیم.
او شامل مقررات وام ما نمی شد.
***
اتاق من فضای دلنشینی داره
یه پارچه ترمه روی دیوار مقابل منه
عکسی رو که سالهاست بهش دلبسته ام
وسط ترمه
درست در مقابلم قرار داره
این تصویر مولاست
همان بزرگ مردی که بسیار بخشنده بود.
یه تسبیح هم کنارش آویزونه
گاهی به نیت کسی
این تسبیح در دستم بگردش در میآد.
هر لحظه چشمم به چشم مولاست
هرچی بخوام از او میخوام...
***
خیلی باهاش حرف زدم
یه حال عجیبی داشتم
نمی خوام بگم بهش چی گفتم
ولی هرچی بود
خوب شنید
***
ساعت 4 خیلی خسته بودم
آماده شدم برم خونه
رفتم از مدیر کانون خدافظی کنم
صدام کرد
بیا تو آقا جون باهات کار دارم
تعجب کردم !
با من چه کاری داره ؟
بلند شد و درب اتاق را بست
و بعد آمد پیشم نشست
چشماش پر اشگ شد
بعد گفت:
دلم می خواد اینو قبول کنی
و در حالی که یه پاکت پول رو گذاشته بود جلوی من
سرش رو انداخت پائین
***
خودمم گریه ام گرفت
آخه تو که نمی دونی
ماها چقدر دل نازکیم !
بهش گفتم:
چرا اینو به من میدی؟
گفت نمی دونم...نمی دونم
بلافاصله پاکت رو برداشتم و آمدم دوباره توی اتاقم.
تلفن کردم
گوشی رو برداشت
انگار منتظر بود
بهش گفتم آقا حواله کرد
صدای فریادش رو شنیدم
اما دیگه نتونست باهام حرف بزنه
تلفن قطع شد...
...هیچ چی نمی تونم بگم...چقدر دلت پاکه پدر...ژقدر مولامون مهربونه...و خدا چقدر به فکر همه هست....واقعا هیچی نمی تونم بگم....
منهم چیزی نمی تونم بگم
اما میدونم خدا... دلهای سوخته رو دوس داره
ولی از حکمتش بی اطلاعم.