صدای اشگ مهتاب می آمد
از دل آسمون تاریک
و من
نیمه های شب
سراسیمه
اورا فریاد می زدم...
کجائی ؟
چرا جواب نمیدی؟
یک بار... دو بار
چندین بار...
اما او در جاده بی انتهای هستی
به دنبال یک حس گمشده
گم شده بود
وصدای اشگش پیدا بود
اورا یافتم
در حالی که دستانش بسوی خدا می گشت
و زمزمه کنان می گفت:
من هنوز هم منتظر آمدنت
روز را با خورشید می نشینم
و انگاه که خورشید غروب کند،
بازدر شب هم،دست در دست ستاره ها تا صبح،
هجی کنم واژه ی انتظار را...تا تو برگردی.
می خواهم در کنار دریای دلواپسی انتظار،
در انتهای جاده ی غربت بنشینم
و نگاهم را به روزی بدوزم که همه ی تلخی ها
و ناباورانه ها از دیارم کوچ کنند.
می خواهم همگام با سایه ی تنهاییم
در خیال بارانی ام قدم بزنم و چتر شکسته ی بغضم را بگشایم.
میخواهم شاعر لحظه های تارم باشم و غزل غزل گریه کنم...
پدر....؟؟؟؟؟....