گاهی اصلا ٌ دلم نمی خواد هیچی بنویسم
بیشتر ، سکوت رو دوس دارم
آخه این یه تیکه کاغذی که جلومه چه گناهی کرده
که باید مدام نیش قلم
آزارش بده ؟
مگه این همه که نوشتیم کجای دنیا رو دادن به ما؟
اصلا ٌ مگه ما برای دنیا می نویسیم ؟
نوشتن، یعنی تلطیف روح
وقتی مطلبی رو می نویسیم یعنی کسی نبوده که باهاش حرف بزنیم
درد دل کنیم
اونم حرفای مارو بفهمه
نا چار میشیم برای آرامش خودمون
مطالبمون رو بیآریم روی کاغذ
اونوقت این کاغذ بیچاره
باید زخم نیش قلممونو تحمل کنه
تازه از این گذشته
بعدا ٌ
کاغذ رو مچاله می کنیم
میندازیم توی سطل آشغال !
و این روند
همیشه در حال تکراره
اما...
یه روزکه با یه تیکه کاغذ حرف می زدم
برام تعریف کرد
و گفت:
سالها در دفتر خاطرات
محبوب بودم و شاهد
شاهد دلگشتگی، داد و بیداد
مرا به جان خریدار بودند
چون محرم راز بودم
هزار بار
مرا در اغوش خود فشردند
تا رنگم زرد شد
خشگ شدم
دیگر طراوتی نداشتم
روزی
کسی مرا می خواند
اینچنین...
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی شود سراغ من آئی که نیستم
و بعد مرا
به دست باد سپرد...