معمولا ٌ آخر سال که میشه
بیشتر مردم
با یاد عزیزائی که دیگه پیششون نیستن
ساعاتی رو، در کنار مزارشون سپری می کنن
اما امسال ،
دلم می خواد برم پیش کسی که هرگز ندیدمش !
یادته چقدر بهت اصرار کردم
منو ببری پیش سعید ؟
یه بار
اون روزای اول
همون موقعی که رفتی سفر
منم رفتم بهشت زهرا
تنها جائی که به آنسو کشیده شدم
مزار شهدای گمنام بود
آنجا بود که زمزمه زیارت عاشورا ،
حال و هوای کربلا را
برام تداعی می کرد.
سعید خواهر نداشت !
اما
بر روی تل زینبیه
دختری را دیدم
که بهت زده پدر را صدا می کرد...
من عشق را
روی تل زینبیه
با اشگ مهتاب شناختم
امسال ،
مهتاب لحظه های تحویل را
در حرم امام رضاست
و سعید هم آنجاست
ومن
از بلندای این تل
شاهد هم آغوشی این عشق پاکم
عشقی که
همیشه با طلوع صبح
آغاز می شود
و هرگز غروب ندارد...
پدر..پدر...پدر...خیلی دوستت دارم...خیلی...بابا سعید هم حتما به دیدن شما میاد اما شاید هنوز اجازه نداشته خودشو نشون بده اما می دونم که احساس منو به دست شما سپرده اینو دلم بهم میگه و میدونید که اون توی دل منه...
ای بابا جون
تو کجای کاری !
سه بار این نوشته عوض شد
می دونی چرا؟
برای اینکه او میخواست اینگونه باشد
او می خواست بگه سین هفتم هفت سین امسالت جلو تر از همه کنار سفره دلت توی حرم منتظرته.
؟؟؟
بی صبرانه منتظرش هستم.