درست لحظه ایکه سال تحویل می شد
سجاده عشق پهن بود
و من در بینهایت دوست
غرق بودم .
دست نیاز وتمنا بسویش پر می کشید
زمزمه دعا جاری بود
یا مقلب القلوب والابصار
یا مدبرالیل والنهار
یا محول الحول والاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
و امید تا اوج او ادامه داشت.
اینجا ! در خلوتگه دل
در سکوت و تنهائی
راز شب ، پیش منست
آنجا ! در بیقراری تو
در ازدحام و نور
ملجا ً مومنان با توست
نمی دانم تا کجا پر کشیدی !؟
ولی من !
تا کنار سجاده تو بال زدم
و رسیدم ، اما !
تو میهمان حضرتش بودی
و شب را ، راز چنین بود
والسلام .