بهم گفته بودن
کلاغا صبح زود میرن مدرسه
و عصر، هنگام غروب بر میگردن .
منم صبح سحر فقط صدای رفتن اونارو می شنیدم
ولی عصر ها
یه قالیچه کوچیک می انداختم روی پشت بام
و انتظار می کشیدم تا اونا بر گردن .
کنار خانه ما یه بیمارستان قدیمی بود
چند تا درخت بزرگ چنارهم داشت
این درخت ها
محل آشیانه کلاغ ها بود
غروب که می شد
منو فقط روی پشت بام می شد پیدا کرد
هنوزم دلم پر می کشه برای اون غروبا
اون کلاغا...
دنیای کودکی بس زیباست
و هیچوقت از یاد آدم نمیره
پشت بام ما وصل بود به پشت بام همسایه
بین این دو پشت بام
جائی بود که از سه طرف محصور شده بود
و همه اندازه اون یک متر مربع بیشتر نبود
قالیچه من همیشه اینجا پهن بود
درسمو اینجا می خوندم
قصه هامو اینجا مرور می کردم
کلاغامو اینجا نیگاه می کردم
یک خانه با فضای یک متر مکعب
اون آخریا چن تا تخته گیر آورده بودم
و براش سقف هم درست کردم
اینجا تا سالهای کودکی
خانه من بود
دلم می خواست یه سری به این خانه بزنم
و رفتم تا ببینمش
کوچه هائی که من آنجا بزرگ شده بودم
همه تنگ و تاریک به نظر می رسید
اما هنوز
ترکیب و قواره محل خاطرات کودکیم
پا بر جا بود
خانه قدیمی ما
به ساختمانی که هیچ شباهتی به مامن ما نداشت
تغییر داده شده بود
از درختان کاج خبری نبود
صدای کلاغ ها شنیده نمی شد
اثری از خانه دوران کودکیم ندیدم
حتی زمان
به این تکه جا هم رحم نکرده بود
دلم گرفت و برگشتم
اما هنوز هم
با آن غروب
و صدای کلاغ ها
مانوسم....