تمام این چند روز گذشته
هر بار که آمدم
و چشمم به این شمع روشن افتاد
به یاد کسی افتادم
که همچنان
وجودش چون این شمع
می سوزه و آب میشه
و هیچکس از دل او خبر نداره
دنیای واقعیت ها
دنیای عجیبیه
و برای کسانی که احساسشون
بر عقل و منطق اونا می چربه
بسیار سخت می گذره
چنین کسانی
مثه شیشه تردند
نرم و نازک
با تلنگری
می شکنن ، خرد میشن
شاید برای کسی که
دیگه توی این دنیا نیست
یاد آوری به دنیا آمدنش
زیاد جالب نباشه
اما
اگر بتونیم برای دلخوشی
اونیکه مونده
اونیکه همه زندگیشو
جوونی شو
چه می دونم ، هستی شو داده
فقط برای اینکه ثابت کنه
وفاداری یعنی چه !
یه لحظه کنار درد و دلش بشینیم
و حرفاشو گوش کنیم
مگه چی میشه؟
ما حتی از این هم دریغ می کنیم
خوشبختانه تو هستی
وجود داری
کنارشی
شایدم سنگ صبورشی
اونم تنها دلخوشیش توئی
اگه یه روزی
خدای نکرده
توروهم ازش بگیرن
دیگه هیچی نداره
و ما آدما
چه بی رحمیم
اما
خدائی که چنین سرنوشتی رو براش مقدر کرد
بسیار رحیم و رحمانه
و مادر
اگر از هر کسی هم که نا امید بشه
جائی هست
که بره و درداشو
اونجا بریزه بیرون
یه موقع نذاری غصه بخوره
یه موقع نذاری دلش بشکنه
فکر میکنم جشن واقعی
کنار مادر بودنه
با او خوش بودنه
حرفای دلشو گوش دادنه
و تو
بهترین یادگار عشقش
که می تونی
براش سعید باشی...