دوس داشتم
توی بارونی که شر شر میبارید
قدم بزنم .
اونقده خیس شده بودم
که مجبور شدم یه سایه بون پیدا کنم
و برم زیرش واسم .
راس راسی بارون ،خیلی قشنگه !
جائی که واساده بودم
ایستگاه اتوبوس بود .
یکی دوتا مسافرم بودن .
چاله چوله های خیابونو آب زلالی پر کرده بود .
بارون که میبارید،
تصویر زیبائی از این بارش ،
روی چاله ها نمایون می شد .
ازین صحنه چشم بر نمی داشتم
منو یاد کودکیم می انداخت .
خونه ما یه حوض بزرگ داشت ،
وقتی بارون می آمد
خیلی دوس داشتم این حوض رو نیگا کنم
یه نقش و نگارای عجیبی روی سطح آب حوض می دیدم
حباب های ریزو درشت
میون دایره هائی
که مدام داخل همدیگه می شدن .
ناودونی که آب پشت بوم رو تخلیه می کرد .
درختائی که تشنه بودن و خوب سیراب می شدن .
همه اینارو از پشت پنجره پنج دری
نیگا می کردم
و خدارو می خوندم .
دلم می رفت پیش اون خونه هائی که
سقفشون چیکه می کرد
وبچه ها
نگرون بودن
امروزم رفته بودم توی اون حال
دلم نمی خواست
ازون حال بیام بیرون.
کاش بجای ایستگاه اتوبوس
پشت همون پنج دری
واساده بودم !
از پشت اون پنجره
دنیا خیلی زیباتر بود ...