معمولا
اوقات بیکاریمو
صرف خوندن مطالب ادبی میکنم
انچه که منو به وجد میآره
احساس نویسنده مطلبه
نویسنده منو با خودش میکشونه توی
دنیای احساسش
گاه این احساس چنان ظریفه
که توش غرق می شم
و نمی فهمم در دورو برم چه می گذره
امروز بعد از آمدن تو
این شعر از مریم رو زمزمه می کردم
نگات قشنگه ولیکن
یه کم عجیب و مبهمه
من از کجا شروع کنم
دوست دارم یه عالمه
منو گذاشتی و بازم
یه بار دیگه رفتی سفر
نمی دونم شاید سفر
برای دردات مرهمه
تا وقتی اینجا بمونی
یه حالت عجیبیه
من چه جوری برات بگم
بارون قشنگ و نم نمه
هوای رفتن که کنی
واسه تو فرقی نداره
اما به جون اون چشات
مرگ گلای مریمه
آخرشم دق می کنم
تا منو دوس داشته باشی
مردن که از عاشقیه
یک دفه نیست
که کم کمه
دیدی گلا شب که میشه
اشکاشونو رو میکنن
یادت باشه چشم منم
همیشه غرق شبنمه
چشمای روشنت یه کم
کاشکی هوای منو داشت
تنها توقعم فقط
یه بار جواب ناممه...