غرق در کارای روزانه ام بودم
فقط صدای سلامی رو شنیدم و بعد...
همینطور ذل زده بود بهم
و متوجه شدم
ازش عذر خواهی کردم
و نشست...
سالهای دور
یکبار دیگر این صدا را
در جائی دیگر
شنیده بودم
جوان بود و تازه کار
برای استخدام آمده بود
چهره اش به دلم نشست
و وقتی اورا شناختم
به کار مشغول شد
اما امروز صدای او نبود
پرسیدم شما؟
گفت : مریم
از حال پدرش پرسیم
چشماش پر از اشگ شد
متاثر شدم
آنقدر که نتونستم جلوی خودمو بگیرم
گفت : مگه پدرمو میشناسید؟
یه لحظه فکر کردم چی بگم
وقتی اشگمو دید
کنجکاو شده بود
دوباره پرسید:
مگه پدرمو میشناسید؟!
بعد براش گفتم
گفتم بعد از سی و چهار سال
صدای تو
با همان موج صدای پدر
بگوشم رسید
هنگامی که سلام کردی
و من نفهمیدم !
بی تاب شده بود یرای دانستن
وقتی قصه استخدام پدرش رو
از زبان من می شنید
انگار کودکی می بود
که با نوای یه قصه
باید به خواب بره...
اما این کودک نمی خوابید
میگریست !
مریم دختر مردی بود که
در آن سالهای دور
برای شروع زندگیش
به کار گمارده بودمش
و اکنون
دخترش برای دریافت مستمری
آمده بود
پدر ، آنهارا تنها گذاشته بود.
احساس کردم دلبستگی خاصی پیدا کرده است
وقتی زندگیش را تعریف می کرد
از آنچه به معنای آدمیست
بدم آمده بود.
او در نهایت ظرافت و زیبائی
از زندگی مشترکش
با جوانی نا پخته
که سر انجام پس از هشت ماه
منجر به جدائی شده بود
رنج می برد.
نمی دانستم چه بگویم
نمی دانستم چه باید بکنم
متعجب از بازی سر نوشت
سئوالی که برایم مطرح بود
اینکه چرا من ؟!
قلب من افسرده تر از آنست
که تحمل درد هائی
از این قبیل را داشته باشد
و خدا
از جان من چه می خواهد !
مانده بودم چه کنم !
دستش را گرفتم و اورا باخود به
اطاق مدیر کانون بردم
مدیر کانون زن مهربانیست که
هم و غممش خدمت به
کسانی مثل این دختر است.
اورا با مدیر کانون تنها گذاشتم
و به اطاقم بر گشتم.
ساعتی بعد
در حالیکه لبخندی بر لب داشت
برای خداحافظی
آمد و گفت:
پدر....
ممنونم !