باورت می کنم
همان گونه که تو باور داری
دنیای واقعیت ها
دنیای من نیست
دنیای من
ریشه از درخت دارد
هنگامی که
قطره شبنمش
در سحر پدیدار می شود
من در آن قطره ام
فوتش کنی ، می میرد
خشگ می شود
بگذار فراموش کنیم
که کی هستیم
و در آن قطره
دمی ، فقط دمی بیآسائیم
من برایت از دنیای درون شبنم
حرف ها دارم
کاش تو نیز آنجا بودی
چه می دانم !
شاید هم باشی
شبنم با شبنم چه تفاوتی دارد
سحر که بیآید
تورا
آنجا خواهم دید
درون آن قطره
که بر برگ گلی خانه کرده
خدا کند
کسی آنجا نباشد
می ترسم آدمها ،
ناغافل ،
برای یک لحظه خوشی
یا از روی نا خوشی
خشگمان کنند
اما مهم نیست
فردا دوباره
با طراوتی تازه تر
روی برگی دیگر
با تو خواهم بود
با تو خواهم ساخت
باتو درمی یابم
درون شبنم را
که می جوشد
از ریشه...