اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

امان از دسه اینا

دلم برا خودم خیلی سوخته

آخه تو که نمیدونی

یه مجمع چارصد نفری رو

اداره کن

برای تک تکشون حساب باز کن

ماهی چارصد تا کارت حساب رو کنترل کن

یکی پول می خواد بده

یکی قرض می خواد بده

یکی درد داره گوش کن

یکی گریه می کنه

یکی ناله میزنه

یکی مزاحمه تحمل کن

یکی وقتتو می گیره حرف نزن

یکی رئیسه پز میده

یکی بیکارو بی عار می گرده

یکی حرص نهار رو داره

یکی دلش درد می کنه

توی این جماعت یکی هم کراوات زده

سنی هم ازش گذشته

مثلا آدم حسابی هم هست

اما به اندازه یه نخود فهم نداره

منم که نمی تونم بهش بی احترامی کنم

چون هرچی باشه

اون از من بزگتره

از همه اینا گذشته

اصلا اینجا کسی به من حقوق نمیده

اما حالیشون نیست

شاید فکر می کنن من کارمندشونم

اما به خدا نه

من فقط به خاطر رضای خدا

همه وقتمو برای اینا گذاشتم

هرچی هم میگم

بابا ولم کنین

مثه کنه بهم چسبیدن

نمی دونم چیکار کنم

تازه گیها فهمیدم

چرا پیرمردا و پیرزن ها میرن پارک

خوش به حالشون

من تا دمه آبدار خونه مونم نمی تونم برم

اما یه چیزی رو بهت بگما

اینا جرات ندارن به من بگن بالای چشمت ابروئه

میدونی چرا؟

برا اینکه هر کدومشون یه ضعفی دارن

منم این نقطه ضعف هارو می دونم

خلاصه...

اینم از کار هرروز ما

حالا هی تو بگو

اگه من دلم نخواد بزرگتر شم کی رو باید ببینم !

البته این جمله بالا رو با حالتی بگو که

لک و لوچتو یه وری می کنی

شاید بشه از ادا ها یه چیزی فهمید

و الا حرف حساب که جواب نداره...داره ؟!