خیلی ناراحت بود
از صبح که دیدمش یه حال دیگه داشت
مثه هرروز نبود
یکی دو ساعت طول کشید
نتونست طاقت بیآره
آخه هی میآمد توی اتاقم و میرفت
اما هیچی نمی گفت
منم که خودم همیشه دلم پره
صدام در نمیآمد
بالاخره آمد پیشم نشست
چشاش پره اشگ بود
گفتم:
ای بابا دس بردار
مگه چی شده حالا...
او مستخدم کانون ماست
یه جوون سی و دو ساله
قوی و سر حال
همیشه هم فعال ما یشا ست
عاشق حضرت ابوالفضله
یه عکس آقا رو آورده زده توی اتاق من
ما هر وقت آب می خوریم
هم میگیم سلام بر حسین (ع)
و هم یاد لب تشنه آقا ابوالفضل العباس می کنیم
اکثرا دیده ام که میآد میشینه روبروی عکس آقا
یه چیزی زیر لب زمزمه می کنه
بعد با چشمای پره اشگ
از اتاقم میره بیرون
من خودمم خیلی آقارو دوس دارم
مخصوصا مادر آقا
حضرت ام البنین رو
بگذریم ...
گفتم بابا خدا بزرگه
درست میشه
خیلی ناراحت بود
گفت خدا هم با اغنیاست
ما بیچاره هارو دوس نداره
الله و اکبر
این حرف رو کسی می زد
که سالها توی جبهه به خاطر خدا جنگیده بود
یه پیکان با قرض و قوله خریده
که عصر ها مسافر کشی می کنه
مثه اینکه دیروز
یه ماشینی بهش می زنه و در میره
یه عالمه خسارت به ماشینش می خوره
می گفت هرچی کار کردمو باید بدم تعمیر ماشین
برای این خیلی ناراحت بود
خب هر کی هم باشه ناراحت میشه
توی دلم میخواستم یه چیزی بهش بگم
اما ترسیدم بغضش بترکه
هیچی نگفتم ولی
دلمو بردم توی خونه ام البنین
یاد یه صحنه افتادم
آخه اسم مادر آقا ابوالفضل هم فاطمه بود
هروقت آقا امیرالمومنین میآمدند خانه
و فاطمه را صدا میکردند
حضرت زینب که کودک بود
به یاد مادر خودش حضرت زهرا می افتاد
و غمگین می شد.
ام البنین این موضوع را فهمیده بود
و از آقا امیرالمومنین خواسته بود
که اورا فاطمه صدا نزند.
این صحنه ها رو مجسم می کردم
واز آنها می خواستم که مشگل این همکارمان حل شود.
تا شب که به تو رسیدم
و برایم از مشگلی دیگر گفتی
اما اینبار
به اشگ زینب فکر می کردم
و دلشوره تو
از خدا خواسته ام مشگل دائی حل شود
من خدا را به اشگ پاک زینب کبری قسم دادم
به مادر بگو
دو رکعت نماز عشق بخواند
و برادر را دعا کند
والسلام...