اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

فضولی

برو بابا توام

انگار آدم قحطه

منو بگو که همش تو فکر توام

دیگه ازت بدم میآد

خیلی نامردی

لطفا دیگه مزاحمم نشو

مرده شور خودتو با اون لجاره

هردو تونو ببرن

اینارو دختره به پسره می گفت

پسره هم

رنگ روشو باخته بود

معلوم بود عصبانیه

داشت از کوره در می رفت

یه پیره مرده اونجا نشسته بود

عصاشو بلند کرد

به پسره گفت:

هیس... یه موقع چیزی نگی ها

پسره بیشتر عصبانی شد

ولی معلوم بود آبرو داری میکنه

همین موقع

از بخت بد ما

اتوبوس رسید

خدا خدا می کردم که اونام سوار شن

از شانس خوب من

اونام سوار شدن

من خودمو زده بودم به کوچه علی چپ

ولی لحظه به لحظه

مواظب بودم که یه موقع

مبادا یه کلمه از حرفاشونو نشنوم

دس بر قضا

منم از در عقب اتوبوس سوار شدم

منو پسره چسبیده بودیم بهم

اتوبوسم دیگه جا نداشت

دوتا ایستگاه گذشت

یه کم خلوت تر شد

دیدم ساکتن

نگو با چشمو ابرو برا هم شاخ و شونه میکشن

چشمت روز بد نبینه

آقا یهو دیدم

دختره کیفشو بلند کرد بزنه تو سر پسره

پسره زرنگ بود

جا خالی داد

و کیف چنان خورد تو سر من که از حال رفتم

هر دو شون هول شدن

پسره زیر بغل منو گرفت

دختره شروع کرد گریه کردن

سرو صدای یکی دوتا مسافرم در اومد

حالا هی دختره میگه پدر معذرت میخوام

پسره هم هی منو مفتکی میماله

خلاصه منم خودمو یه ذره لوس کرده بودم

براشون ناز می کردم

رسیدیم جائی که باید پیاده می شدم

حیوونکی پسره زیر بغلمو گرفت

کمکم کرد پیاده شدم

خودشم باهام پیاده شد

اما دختره با همون اتوبوس رفت

یواشکی در گوش پسره گفتم:

میبینی !

این عاقبت فضولیه

کسی که گوش واسه

بایدم یه چیزی بخوره تو ملاجش

بعد براش تمام داستانو گفتم

دیگه باهام رفیق شده بود

منو تا کانون رسوند

هرچی گفتم بیا بالا

گفت نه پدر باید برم

اما حرفاتون خیلی قشنگ بود

آخه من براش یه عالمه حرف زدم

همونائی رو گفتم که به تو هم همیشه میگم

اما فرق تو با اون این بود

او از حرفام راضی بود

اما تو ...نه !!!