اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

لحظه های بیقراری

توی شهر خاطراتم

یه ایستگاه بود

که اسمشو گذاشته بودم

ایستگاه قرار...

قرارمون به بیقراری بود

التهاب عجیبی نسبت به این حس داشتم

یه رویای باور نکردنی !

سحر که می شد

بسوی قرار میرفتم

او هم میآمد

هوا سرد بود

و قرار ما گرم

تا ایستگاه پیاده می آمدیم

برف و یخبندان بیداد میکرد

و ما گرم رسیدن  بودیم

آهسته میرفتیم

دلم شور میزد

نکند زمین لیز باشد

نکند زمین بخورد

مراقبش بودم

تا اینکه خودم لیز خوردم

و افتادم

دستم را گرفت

بلند شدم

و چه عاشقانه نگاهم می کرد

و چقدر دوست داشتنی بود

هر لحظه با او بودم

حتی در خواب

حتی در نامه

ایستگاه ما جائی نبود

اینجا بود

اما او

در جائی دیگر

دلم برایش تنگ شده

برای لحظه هائی که میآمد

برای لحظه هائی که با او ساخته می شد

برای بودنش

برای حضورش در ذهنم

و چه زود گذشت

رویای با او بودن.

پروازش بی صدا بود

و رفتنش بدون خدافظی

و او هنوز

نیمه کاره روی بوم نقاشی ذهنم

خود نمائی می کند

دوستش داشتم مانند هوا

اگر نمی بود میمردم

و آنروز که رفت

مردم...!

منتظرم نباش

نمی توانم بمانم

باید بروم

کجا...؟! نمیدانم

شاید درون قصه ها

شاید برون مرزها ...