روز پر کاری بود،
بعد از سه روز تعطیلی !!
اتاقم جائی برای نشستن نداشت !
هر لحظه انتظار ورود تازه وارد دیگری را داشتم.
می آمدند؛
میرفتند
و محفل گرم و صمیمی بود.
پدر کسی نیست که این همه بازدید کننده داشته باشد!
پس این ها کیستند؟
اینجا چه می کنند؟
من سالهاست اینها را ندیده ام!!
از کجا می آیند؟
چه کسی به آنها گفته که من اینجا هستم؟
بعضی ها تعجب کرده بودند !
ظهر شده بود
بیست و پنج نفر حضور داشتند
و غذا فقط برای شانزده نفر آماده بود
مصطفی گفت :
چکار کنیم؟
گفتم خدا بزرگ است
غذا را بکش
کتابخانه را آماده کردیم
دوازده نفر آنجا بودند
اتاق جلسات هشت نفر
سالن انتظار سه نفر
من و مصطفی...
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
تعجب کرده بودیم
به مصطفی گفتم دیدی؟
چشماش پر از اشگ شد!
دو پرس غذای کامل اضافه بود!
دست نخورده!
گفتم این عنایت مولاست
یکی برای زنت و
یکی برای پسرت
نیش مصطفی تا بناگوشش باز شده بود....