بابا...
از اینکه نمی توانم چیزی بنویسم
نگران نباش
نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم
که لحظه لحظه
در این هزار توی زندگی
آنقدر می شنوم
که فراموش میکنم
چه بگویم...
دو باره شب تا به سحر
بیدار ماندم
و نگاهم خیره بر بی وفائی های روزگار،
اشگ آن پیر سالخورده را
در اعماق روحش می کاوید
کمی دیر رسیدم
آنجا نشسته بود و
منتظر...
چشمش که به من افتاد
چوبدستی اش را زیر بغل زد
لنگان لنگان
پیش آمد.
اورا بوسیدم
و طلب بخشش کردم
بغض کرده بود
کمی هم خجالت می کشید
حاج اکبر
مردی که هشتاد سال از عمرش می گذرد
صاحب نوه و نتیجه است
و دلش پر از درد
احساس کردم می خواهد چیزی بگوید
برایش آب آوردم،
نوشید؛
کمی آرام گرفت.
من بودم و او
و فرصتی که بدنبالش می گشت
تا بگوید
و سبک شود
اما رفت و آمد ها نمی گذاشت
یکساعتی گذشت
همچنان کنارم نشسته بود
زیر چشمی مراقبش بودم
مینگریست اما
بگونه ای متفاوت.
درب اتاقم را بستم
و بگفتگو نشستیم
از فرزندانش راضی نبود
درد او بی اعتنائی نزدیکترین کسانش بود
که عمری را برای آنان و به ثمر رسیدنشان تلاش کرده بود
هر دو پایش ورم کرده بود
گاهی ناله می کرد
اما غرورش اجازه نمی داد فریاد کند
گفت:
دیشب تا صبح از درد به خود می پیچیدم اما
حتی یکنفر از بچه ها هم به سراغم نیآمدند
از بچه ها گذشته،
آنکه می باید بیآید هم نیآمد.
و این جمله آخر را در حالی می گفت
که چشمانش پر از اشگ بود
و صدایش می لرزید.
نتوانستم طاقت بیآورم
خم شدم و زانوانش را بوسیدم
بغضش به من انتقال پیدا کرد
و سبک شد
و رفت...
دو روز بعد...
عکسش را روی اعلامیه ترحیم دیدم...