گاهی میرم تو فکر
آخه تو...
تو از این نوشته ها چی میفهمی؟
تو چه میدونی من چمه؟
عجیبه که تا حالا موندی !
نرفتی !
راست بگو
حوصله ات سر نرفته؟
دلت زده نشده ؟
نمی دونم والا...
خب اینم یه عادته که روزی یکی دوبار
بیآم اینجا
اما هیچکس نیست.
آخه کسی نمی دونه اینجا هم... هست !
تنها تو موندی ، همه رفتن !
یاد این شعر افتادم ،
هیچکس اشگی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنی ست
حال من از این آن پرسیدنی ست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفال می زنم
حافظ بیچاره فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
اما باور کن تا این لحظه هنوز
به یاد ندارم از کسی مددی خواسته باشم
جز حضرت حق .
نشیب و فراز ها دیدم
اغنیا را دیدم
فقرا را هم...
کشتی سرنوشت، مرا تا نا کجا آباد هم برد
تا امروز که اینجا هستم
اینجا پناهگاه من بود
اینجا بود که بزرگترین دروغ را شنیدم
و اینجا بود که مهربون ترین فرشته خدا را یافتم
دروغ را از زبان کسی شنیدم که دوستش داشتم
و فرشته خدا کسی بود
که احساس گم شده اش را می جست تا به من رسید
اما
او هم دیر یا زود می رود
اینجا همان ایستگاه قرارست
که با اشگ مهتاب رنگ گرفت
مهتاب که برود
قرارمان بی قرار خواهد شد
خدا کند تا او نرفته
من بمانم....