یه خبر خوب ، امشب منو سر حال آورد
راسش من هیچوقت نمیدونم باید یه همچین مواقعی چیکار کنم
اما خب دلم همه اش شور میزنه
دس به دامن خدا و پیغمبر می شم
دعا می کنم هرچی صلاح باشه ، هرچی خدا بخواد همون بشه
آدمی مثه من نوبره !
توی یه میلیارد آدم ، یکی هم اینطوریه دیگه
من نمیدونم چرا همه رو دوس دارم
حتی اونائیکه بهم بدی می کنن
خب یه خورده ناراحت می شم اما زودی یادم میره بهم بدی کرده اند
دلمم مثه شیشه ترده
همین امشب یه عالمه گریه کردم
که چی !؟
که گفتی یه مسئله داری و باید اون حل بشه
وقتی داشتم برات کامنت میذاشتم نتونستم بقیه اشو بنویسم
زودی اومدم اینجا
اینجا راحت ترم
اینجا جز تو کسی اشگ پدر رو نمیبینه
امشب تازه احساس کردم چقدر تورو دوس دارم
درست مثه سعید
با همون دلشوره های یک پدر...
بابا...
برای اینکه بتونی درست فکر کنی باید یه کم از احساس فاصله بگیری
زندگی شوخی بردار نیست
باید کاملا جدی باشی
خوشحالم که دائی و مادر هستن و کمکت میکنن تا درست تصمیم بگیری
فقط نمیدونسم که دنیای مجازی همونقدر که بدی داره خوبیهائی هم داره
یکی از خوبیهاش همین احساسی هست که نسبت به تو دارم
میدونم که دل سعید هم در سالگرد اون اتفاق می خواد به تو بگه
بیش از دیگران به تو فکر می کنه
این هفته میآم پیشش
میدونم که چهارم آذر چه روزیه
اما اونروز نمیآم
ساعتی که باهاش قرار دارم یه ساعت بخصوصیه
فقط منم و او
هردومون برات دعا می کنیم
هردو مون برات بهترین هارو می خواهیم
فقط به خدا توکل کن
زیادی هم مهندس رو نچزونین
برای او هم دعا می کنیم
اگر قسمت باشه و این قرار سر بگیره آرزو می کنم بهترین قرار زندگیت باشه
هیچی نمی تونه به اندازه خوشحالی تو مارو شاد کنه
بابا...دلم برات تنگ میشه
زندگی مشترک مسئولیت تورو دو چندان خواهد کرد
یه روزی میرسه که دیگه فرصت نوشتن نداری
فقط میتونی بخونی
اونم قصه برای بچه هات
من همیشه خودمو توی قصه هائی که برای بچه هات میگی میبینم
و نوه امو توی چهره معصوم اون بچه ای میبینم که خوابه و عکسش
همیشه باهامه
بابا...
میبینی... امشب بیش از مواقع دیگه به تو میگم بابا
آخه امشب خوشحال تر از شب های دیگه هستم
مواظب خودت باش
همیشه فقط به خدا می سپارمت...
بابا...پدر...نمیدونم الان چی باید بگم...
مرسی از احساستون...
البته من حداقل فعلا هیچ حسی به این موضوع ندارم...
و راستش به دلم هم نیفتاده خبری بشه...بیشتر به عنوان تجربه میبینمش...اما بازم هر چی خدا خواست...
امشب شب پر کشیدن سعید ه... شب رفتن و بهم ریختن خانواده ی من...
مامان میگه امشب بیش از هر شب باید دعاش کنیم... مامان خواست واسه اونم دعا کنیم...شما هم دعاشون کنید... هر دوشون رو... و من رو...
فکر این سالها رنجم میده...فکر روز آخر... فکر فردایی که نبودید و ندیدید چی شد...کل کوچه کل خیابون یه دست سیاه... برای کسی که همه ازش خوبی و معرفت به یاد داشتن... یادمه خیلی از مردا توی بردنش تا آمبولانس از زور گریه از پا میفتادن... روزی که من بغض مادرمو دیدم...روزی که داییم شکست... روزی که من...
با اذان مغرب امروز اون صانحه اتفاق افتاد و با طلوع آفتاب فردا اون رفت... کی فهمید بین این طلوع و غروب چی به ما و چی به اون گذشت؟...کی فهمید چرا من دیگه نه از طلوع ها دل خوشی دارم نه از غروب؟...من نا شکری نمیکنم به سرنوشتم راضیم...میدونم صلاح همین بوده...من فقط دلتنگم... تو رو خدا شما بفهمید چرا...مشکل من نداشتن پدر نبوده و نیست... مشکل من دلتنگی برای سعیده...برای همراه مادرم... برای تکیه گاه خانواده ام...برای پدری که من عشقش بودم و اینو بارها نوشته بود...
ببخشید اینجا نوشتم...این حرفا روی دلم بود و فقط شما محرمش هستییید...فقط شما میدونید درد دوریه پدر و دختر چیه... فقط شما منو میشناسید...
دوستتون دارم...بیش از همیشه...ممنونم که هستید...
برای من نگران نباشید...باز هم به روزهای عادی برمیگردم... با سعیدی که همیشه توی قلبم زنده نگه داشتم...اما امروز و امشب بزارید دلتنگ باشم...
مواظب خودتون باشید
شیما جانم
من هم امشب با شما دلتنگم
من هم با غربت شماها همسو و همرنگم
میدونم چی میگی
میفهمم چه احساسی داری
اما بین سعیدو خودم گیر کرده ام
سعید دلش نمی خواد شماها افسرده باشین
دیدم اونجا نوشته بودی که سعید تنهاتون گذاشت
خیلی دلم گرفت
او چه تقصیری داشت؟
این واژه ها برای مردی که فرهنگی غنی داشت و انسانی والا بود مفهومی ندارد
بگو پدرم مردانه زیست و جاودانه شد
بگو هنوز نوشته هایش را می خوانی
بگو یادش را گرامی میداری
مادر همیشه یاد آور پدر است
او توانسته است جای خالی سعید را برای تو پر کند
فرق تو با آنکه پد دارد در مقاومت توست
باید قوی باشی همچون سعید
دلم پیش توست
آرام باش
مبادا گریه کنی
سعید صدای گریه ات را می شنود
برایش دعا می کنیم تا آرام باشد
روحش شاد...