من آنقدر ساده هستم که گاهی گیج می شم!!
هیچوقتم نخواستم دنیای قشنگمو با واژه های نامفهوم،
کلمات من درآوردی روشنفکر مآبانه ،چرت و پرت های امروز و
دیروز فردا خراب کنم
برای همینه که از همه چی می گریزم
چیکار دارم به این و اون
هرکی زندگی خودشو داره
منم با خلوت خویش دلخوشم ، جرمه؟
این احساسی هست که دو سه روزه باهاش دست بگریبانم.
من که نمیدونم چی شده
حرفی هم که نمیزنی
فقط یه چیزائی مینویسی که جز خودت کسی سر در نمیآره
خب منم با این فرصت محدود میآم از حال و روزت باخبر شم که
می خوره تو ذوقم !!
کاری هم که از دستم بر نمیآد یعنی اگر هم بر بیآد دنیای
مجازی این اجازه رو بمن نمیده تاثیری داشته باشم
بنابر این باید بشینم و غصه بخورم که
فلانی چش شده ، چیکار کنم خدا ؟
کاش اصلا سکوت می کردم که فکر کنی منم مرده ام
کاش اینجارو دوباره باز نمی کردم
کاش دلم طاقت می آورد و جواب پدر گفتنتو نمیدادم
آخ که خسته شدم از دست شماها
من که نمی تونم اونجا کامنت بذارم
نمی خوام اسمم اونجا ثبت بشه که یه روزی پاکش کنی
هرچی بخوام اینجا می نویسم
چه بخونی و چه نخونی می نویسم
شایدم دیگه اونجا نیآم چون اذیت می شم
من نمی تونم ناراحتی تورو شاهد باشم
کاری نکن که از تو هم بگریزم
خدارو شاهد می گیرم که اینکار رو می کنم
امتحانشم مجانیه
این گوی و این میدان
نظر رو هم باز گذاشتم تا غر غر نکنی
اینجا غیر از تو هیچکسی نمیآد
یعنی خودم دلم نمی خواد کسی بیآد
برام بنویس چی شده
تا زمانی که ننویسی منم هیچی نمی نویسم
تازتم اگه دروغکی بنویسی می فهمم...
پدر...
ببخشید..نوشته های اونجا اذیتتون کرد...ولی تنها جایی بود که میتونستم یکم واسه خودم حرف بزنم و آروم تر شم...
راستش یک کم همه چی قاطی پاتی شده...ازم نخواهید که بگم چی اذیتم میکنه چون به خدا گفتنش چون یه رنج بدتر چیزی واسم نیست...نتیجه ی یه اشتباه منه....اما داره حل میشه...الان از این نظر خیلی بهترم...خدا رو شکر م هم کمک فکری خوبی بود...البته اونم چیزی نمیدونه...اما کمکم کرد با حرفاش...درست مثل حرفای اون روز شما...خیلی چیزا گفتید که من قوی تر سر حرفم ایستادم...
اما راستش یه چیز دیگه هم شده...
اینو م هم نمیدونه یعنی نمیخوام بدونه...بین دو تا خانواده ام فعلا یه لجبازی الکی افتاده...یعنی انگار از بعد سفر ما بوده اما من نمیدونستم...یعنی کسی بیانش نکرده بود...با یه سوال من همه چی باز شد...دلم واسه عموم خیلی تنگه اما...
من موندم این وسط و نمیدونم باید چیکار کنم...همه هم به من فشار میارن...
مامان میگه هم خونه شون نمیام...دلیل نداره بیام...تو میخوای بری خودت تنها برو...از اون طرف اونوری ها بهم میگن باید بیاید این طرف شما(من و مامان)...من حاضر نیستم تنها برم...چون اگه تنها برم به مامانم احترام نزاشتم...گرچه میدونم مامان هم این بار داره لجبازی میکنه اما من باید طرفش باشم...فقط هر شب دارم اشک میریزم که به خوبی حل شه...حوصله ی بحث ندارم...تازه مدت کوتاهی بود که همه چی خوب بود....دارم اذیت میشم از این موضوع...اما با کوچک ترین حرفم مامان داغ میکنه...بهم میگه خانواده ی خودتن...آخه این یعنی چی؟؟؟؟
خودمم که....
راستش پدر از هیچ کس انتظار نداشته باشم درکم کنن از شما این انتظار رو دارم...اسم شما از هیچ جا پاک نمیشه اما راستش دلم میخواد کامنتای شما خصوصی واسم بمونه تا هر وقت صفحه باز میشه بیاد جلوی چشمم...
خیلیییی میسی که نظر رو باز گذاشتید....چقدر دلم میخواست باهاتون اینجا حرف بزنم...کاش میدونستید چقدر واسم مهم هستید...
دعا میکنید این مشکل حل شه؟؟؟
مشکل خونواده هام...اون یکی رو تنهایی حل کردمممممممم یعنی در حالشم