اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

مادر

تازگیا فهمیدم که چقدر از آدما دور شده ام

تقصیری هم ندارم چون میبینم مهربون نیسن

وقتی به عظمت خلقت فکر می کنم از خودم و آدم بودنم خجالت می کشم

این موقع هاس که دوس دارم برم یه جای دنج که هیشکی نیس

هر چی هم به خدا میگم که میخوام برم پیشش ، محلم نمیزاره

شانس آوردم که کسی کاری بهم نداره یعنی مزاحمم نمیشن

با اینکه دور و اطرافمو یه عالمه ایل و تبار گرفته معذالک

از اونجائی که حس می کنم خدا دوسم داره از مزاحمت خبری نیس

بنابراین با خیال راحت به زندگیمون ادامه میدهیم...!

اینکه اینجا برام می نویسی بسی مایه شعف و خوشحالیم میشه

و احساس می کنم توی دنیای به این بزرگی کسی هست که

صدای پدر رو می شنوه و بعد میره برای پدرش دردو دل می کنه

او پیش پدرش حرفائی رو میزنه که من دلم می خواد دخترم بهم بگه

اما از اونجائی که خدا ارحم الراحمینه  هر چی میگه انگاری به خودم میگه...

عمرا بفهمی که منظورم کیه... !

امروزجمعه  رفتم بهشت زهرا

شب هفت یه مادر بود

مادری که بسیار مومن و با تقوا بود

ظرف شش ماه از پا افتاد و سر انجام پرواز کرد

روحش شاد.

اون آقاهه هم که روضه می خوند سنگ تموم گذاشته بودو خلاصه مارو چلوند

بعدش که مجلس تموم شد اومدم سر مزار مادر خودم

میدونی من اون موقع ها سه تا قبر خریده بودم

اولش خواهرم رفت

او بسیار فداکار بود

مادرم اورو خیلی دوس داشت

به همین جهت بعد از رفتن او ، مادر مریض شد و طولی نکشید که او هم رفت

حالا اونا پیش همن و فقط منم که با پرروئی موندم

وقتی رسیدم کنار مزار اونا سنگشونو با آب و گلاب شستم

اما سنگ مزار خودم خیلی تمیز بود

گفتم بدون یه کار خوبی انجام دادم که این سنگ تمیز مونده خب...

خلاصه خیلی خوش بحالم شد

اما به خودم گفتم : اوهو یاروهه اینا از دعای مادره ها

بعدشم بشکن زنون برگشتم خونه

چون خسته بودم یه دو ساعتی خوابیدم

اما الانه خوابم نمی برد گفتم بذار برا شیمبولی گزارش امروزو بنوسم

اینم از ما اما از شما جونم برات بگه که...

مامانتم خیلی ناز نازیه وا

بدون دم به ساعت با سعید قهر می کرده که اون حیوونکی بیآد نازشو بکشه

بمیرم برا سعید

حالا فهمیدم که کی اونو دقش داده

اونوقت شناسنامه سعید رو هف لا قائم می کنه و وقتی هم کسی می خواد اونو ببینه

با ترس و لرز و احتیاط انگار که می خوان جونشو بگیرن میده به اون آقاهه و

مواظبه که نکنه یه خراش به اون شناسنامه وارد بشه

اصلا نمی دونم نعوذن بالله خدا درکجای خلقت این زنها دچار اشتباه شده

گاهی از سوراخ سوزن رد میشن اما از در دروازه به اون بزرگی رد نمیشن !!

البته تقصیری هم ندارن چون وقتی به خوردو خوراک میفتن دیگه دس خودشون نیس

و باعث چاقی شون میشه

خب معلومه دیگه نمی تونن از در دروازه رد بشن !!!

حالا اینارو که شوخی کردم دلت وا بشه ولی مطمئن باش اون زن مهربونی که

همه هستی شو برا تو خرج می کنه  خیلی راحت  می تونه موارد ناچیز تفاوت

اندیشه هارو بگونه ای محترمانه حل و فصل کنه

بنابراین بهش فرصت بده

ازش دلجوئی کن

بار غمش رو سبک کن

او عاشقه

عشقشم توئی

تو هم میتونی از این فرصت معشوقه بودن استفاده کنی

و تفاهم ایجاد کنی

فقط مراقبت کن نرنجه

راسی خوش بحالت که مادر داری

من گاهی اوقات مثه بچه ها بهونه مادرم رو می گیرم

تنها جائی هم که آروم می شم

مزار اوست

امروز کلی باهاش حرف زدم

خب تو هم حرف بزن نه...

نظرات 1 + ارسال نظر
شیما شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:11 ق.ظ

سلام سلام
عمرا اگه بقهمید من کیم:دییییییییییییییی
...
در مورد مامان که دقیقا درست گقتید...نه که فکر کنید شوخی میکنما....مامانمم عین من لوسه:دی...چه میشه کرد اونم یکی یه دونه و کلی عزیز دردونه ی بابا و مامان و برادراش بوده و هست...هنوزم بی اجازه اش هیچ اتفاقی در خانواده نمی افته...مخصوصا بابا بزرگم...آخه عاشق دختر بود بابا بزرگم... فکر کنید من و مامان سر لوس کردنمون واسه بابا بزرگ با هم مسابقه داشتیم...:دی
دقیقا هم بابام عاشق همین کارای مامانم میشه دیگه... خودش نوشته توی نامه هاش واسش...اینا هم عالمی داشتن...
اما از شرایط الان بگم...راستش هر دو طرف یه جورایی حق دارن...مامان میگه من ۱ هفته قبل عید رفتم و خدافظی کردم واسه سفر دیگه همین عید دیدنی بوده الان اونا باید بیان... در ضمن میدونید که مادر مادر من خواهر پدر پدرمه...یعنی مامان و بابام پسر دایی دختر عمه بودن...بعد مادر بزرگم از پدر بزرگم بزرگتره...مامانم هم گیر داده اونا باید بیان اول خونه ی ما....
مادر بابام هم هی زنگ میزنه اینجا که چرا نمیاید...یعنی به من و مامان میگه...میگه اون که اومدید عسد دیدنی نبوده و باید بیاید... مامان هم میگه اونا منتظرن ما هی بریم به...
چه میدونم والله....حس میکنم مامان این روزا خسته است... فکر کنم بار کاراش زیاد شده...چون زود دلخور میشه...منم با اینکه فکر میکردم ما اول باید بریم خونه ی اونا اما دیدم نمیشه حرفی زد ترجیح دادم بزارم فعلا همین جور بمونه ... نهایتش یه قهره دیگه...بهتر از اینه که مامان فکر کنه من حرفاشو نمیفهمم... گرچه دلم برای عموم ومادر بزرگم خیلیییییی تنگ شده اما اونا دینی به من ندارن...ولی مامان داره...
راستی پستمو خوندید دیگه...مامان ۲شب پیش خواب بابا رو دیده بود و بابا توی خواب اون جمله رو بهش گفته بود... اینقد من دوسش داشتممممممممم.....
چقدر اینجا رو بیش از همیشه دوست دارم
میسی



























































برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد