با چه اشتیاقی اومدم اینجا ولی...
دیدم هیشکی نیومده
سکوت بود و سکوت !
خب میدونم همیشه که نمیتونی بیآئی برای پدر بنویسی
اما من دلم می خواد برات بنویسم
اصلا همه حرفامو قائم می کنم که فقط برای تو بگم
حالا چرا؟
والا خودمم موندم مات و مبهوت !!
ازم هیچی نپرس
هیچی نگو
بزار همینطور ساکت بمونم
اینطوری بهتره
راسی از امروز برات نگفتم !
خب حالا میگم
این مستخدم ما یه جوونه خیلی با حالیه
اون مصطفی رو نمیگما
اون خیلی وقته از پیش ما رفته
او که رفت شهرام اومد
حالا ما خیلی بهش عادت کردیم و خیلی هم دوسش داریم
جوونه بی غل و غشیه
ساده است و عین زلال آب، پاکه
یه روز که همه رفته بودن اومد پیشم و گفت کمکم میکنی؟
گفتم خب بله...اگه بتونم.
بعد قصه شو برام تعریف کرد.
زنش خیلی جوونه و یه پسر هم داره
جونش در میره برای این دوتا
وقتی می خواس قصه شو تعریف کنه خجالت می کشید
ولی چون من باید براش دادخواست می نوشتم می بایست خیلی چیزارو
برام میگفت.
قضیه اش از این قرار بود که خواهر زنش پسری رو دوست می داشت
اون پسره نا اهل از کار دراومده بود
ضمن اینکه خواهر زنش رو می کشوند این ور و اونور ، زن این بابا روهم
بگونه ای فریب داده بود
شهرام هم موضوع رو فهمیده بود اما نمی دونس چیکار باید بکنه
من عشق عجیبی رو در چهره شهرام شاهد بودم
نه دلش میومد از زنش شکایت کنه و نه می تونس این وضع رو تحمل کنه!
اون روز براش یه دادخواست نوشتم و بهش دادم اما
هیچوقت اون دادخواست بمرحله اقدام نرسید
یادمه وقتی داشت میرفت چشاش اشگی بود
همون اشگ ها به منم سرایت کرد و در تنهائی اونروز حالی پیدا شد
و شکایت اورو نزد مولا مطرح کردم
چندی بعد خودش گفت مسئله شون بخوبی و خوشی حل شده و
دیگه مشگلی ندارن
از اون روز محبت عجیبی از این بچه توی دلم کاشته شده
هر وقتم مشگلی براش پیش میآد به هیشکی نمیگه و یکراست میآد سراغ من.
اما امروز ...
تا ظهر می گفت و می خندید
حتی به طور استثنائی برای من غذا کشید و گفت بیا توی آبدارخونه
میدونه که من کم غذا هستم و اندازه را رعایت می کنه
اما نیم ساعت بعدش...
صدای گریه سختی بگوشم رسید
هول شدم...
دویدم بیرون
دیدم سرشو گذاشته کنار تلفن و داره های های گریه می کنه
موضوع رو فهمیدم
میدونسم پدرش مریضه
بلندش کردم آوردمش توی اتاقم
یه لیوانم آب براش آوردم
مثه بچه ها زار می زد
دستاش می لرزید
پدرش مرده بود...
یه کم باهاش حرف زدم
آرومتر شد
می گفت همین دیشب بابارو بردم حموم
قشنگ شستمش، تمیزش کردم
خدا رحمتش کنه
یه نیم ساعتی خیلی گریه کرد
آرومتر که شد گفتم پاشو برو خونه اما مواظب باشی ها
آخه با موتور رفت و آمد می کنه
بدون اینکه بدونه ، کانون ما پول قابل توجهی هم براش در نظر گرفت
اما نگذاشتم بهش بدن
چون میدونم دو سه روز دیگه به این پول نیاز بیشتری داره
الانه بهش زنگ زدم( ساعت 9:30 شب)
آرومتر شده بود
فردا پدر رو بخاک می سپرن
و من میدونم او بسیار خواهد گریست
پدرش انسانی شریف و مومن بود
و اینو از وجهه شهرام درک کردم
روحش شاد.
سلام پدر
از ۱۰ صبح که با مائده برای خرید هدیه ی روز معلم برای مامان و مامان بزرگ و زندایی بیرون رفتم همین الان اومدم خونه....
آخه هم کلینیک داشتم هم کلاس زبان...بعد هم با دایی رفتیم جایی تازه اومدم...
متاسفم برای این پسر که غم رفتن پدر رو توی دلش داره...
خیلی سخته...همیشه سخت بوده و هست...
ایشالله که روحشون شاد باشه...
خدا بیامرزتشون...
اسم معلم کلاس اول من هم خانوم هوشیار بود...
هنوزم بیش از همه ی معلم هام دوستش دارم... اون سال هم هنوز توی بیماری ای بودم که از نبود بابا داشتم...
اما خیلی مراعاتم رو کرد...تنهام نزاشت...بهم یه دنیا عشق داد....ایشالله هر جا هست سالم باشه...
من دیشب کلیییییییییی حرف داشتم واسه گفتن... اما داشتم از خستگی میمردم...روز پر مشغله ای شده...هم یکشنبه ها هم سه شنبه ها....
نمیدونم چرا تمام دیشب داشتم به حرفاتون فکر میکردم...
همه اش یاد روزی بودم که بابا بزرگ رو به خاک سپردن...
خوب من از بابا زیاد خاطره ندارم چون همه اش سعی کردن من دور باشم...فقط تیکه تیکه خاطره هاش واسم مونده...
اما روز رفتن پدر بزرگم هر لحظه اش یادمه...
خیلی سخته...میدونید من در برابر هر مشکلی میتونم قوی باشم غیر از چیزی که بخواد عزیزامو آزار بده یا ازم بگیره... اینا تنها چیزیه که داغونم میکنه.....من با رفتن بابا بزرگ خیلی چیزامو از دست دادم...شاید باور نکنید...اما اینو همه میدونن حتی مامان و دایی...حالا هر وقت نگاهم به یه جا میمونه دایی زود میاد پیشم و شروع میکنه سر به سرم میزاره... میدونه اون لحظه ها دیگه توی این دنیا نیستم و بغض دارم...
....
بگذریم...
....
جناب محمد خان مان ما را منع نمودن که بیایم نت بنویسیم:دی
من نمیدونم میشه یعنی امکان داره من نیام نت یا نه...
اما خوب...دعوام کرده دیگه...کاریش نمیشه کرد...
احتمالا ۲۰ اردیبهشت یه پست بزارم(چون این روز واسه مون مهمه) و بعد دیگه فعلا ننویسم تا بعد کنکور...
ولی شبا میام اینجا هم میخونم هم اگر اجازه بدید همین جا براتون مینویسم...اما بعد امتحانم درست و حسابی میا م مینویسم...باشه؟؟؟ اجازه میدید؟؟؟
راستی....لازمه یه بار هم جدی در مورد یه مسئله ای باهاتون حرف بزنم...ولی چون الان نمیخوام فکرم درگیرش بشه اینو هم گذاشتم واسه بعد امتحان...
دوستتون دارماااا... خیلییییییییییییییییییی....
مواظب خودتون باشید....
جواب این کامنت رو تو پست امشب نوشتم