شیمبول جان
سلام...
فکر نمی کنم تا حالا به کسی اینگونه سلام کرده باشم
حالا یه موقع فکر نکنی پدر بی تربیته ها
من همیشه در سلام پیشقدم تر از دیگرانم چون معنای اونو
عمیقا درک کرده ام اما
سلامی که واقعا از ته قلب آدم باشه خیلی کمتر حس شده و بیشتر اون
حالت عمومی سلام بین آدما دیده می شه.
بعدشم که در این سلام بخصوص یه رازی نهفته که توی سلامای دیگه نمیتونی پیدا کنی
حالا اگه اون راز رو پیدا کردی برای من بنویس...
خب ...مدتی هست که روزها به نت دسترسی ندارم
وقتی هم میآم خونه خیلی خسته ام و حتما باید یه استراحت کوتاه داشته باشم
معمولا حدودای ساعت 10 شب مشغول ادامه کارهای سیستمی روزم می شم
اما اولویت رو به تو اختصاص داده ام
یعنی حتما باید از حال و روز تو با خبر بشم
اگر خیالم از بابت تو راحت باشه ادامه کار زیاد برام مشگل نیست
و معمولا تا حدودای سه نیمه شب کار می کنم
صبح ها هم بیشتر اوقات ساعت 9 حتما در محل کارم حضور دارم
حالا اینارو گفتم که از موقعیت من اطلاع داشته باشی
آرزو می کنم بخاطر خوش قلبی محمد هم که شده خداوند کمک کنه او هم به تمام
آرزوهاش برسه مخصوصا درآزمونی که پیش رو داره با عالیترین امتیاز
خبر خوش قبولیش رو بهت بده
این باعث می شه که تو تلاشت رو بیشتر بکنی تا به اهدافت برسی
معمولا خداوند هم به دلهای پاک توجه بیشتری داره
قلب شما دوتا هم تا جائی که میدونم عاری از آلودگی های روزمره هست
شما ها با همدیگه میتونین دنیای قشنگی رو برای خودتون بسازین
اما تورو خدا مراقب باشین عواملی باعث خرابی اون نشه
اگر اون عوامل شناسائی بشن مطمئنا زندگی بی دغدغه ای خواهید داشت
مطلبی که منو خیلی خوشحال کرد این بود که گفتی تلاشت برای متعالی شدنه نه صرفا قبولی
اگر این چنین فکر کنی بطور قطع قبول خواهی شد
مهم اینه که استرس قبول شدن رو نداشته باشی
بهر جهت احساس می کنم نسبت به آزمون قبلی تغییرات فکری متعالی تری پیدا کرده ای
و امیدوارم همین تغییرات باعث رسیدن به اهدافت بشه
برای هردوی شما بهترین آرزوهارو دارم
و مهم ترین درخواستم از خدا اینه که همیشه هردوتون و با هم موفق باشین...
سلامممممممممممم پدر...
واییییییییی من امروز از صبح که رفتم دانشگاه الان نشستمااااا.....تا ۲ دانشگاه بودم و کارای تیممون و سایت رو میکردم...۲:۳۰ رفتم کلینیک تا ۷....بعدم تا رسیدم خونه گفتن شام مهمانیم...خواستم نرم اما دایی نزاشت...تازه همین الان برگشتیم...
همه ی حواسم امروز پیش امتحان محمد بود... همه اش هی میگفتم کاش کار پیش نیاد و بشینه بخونه...خدا رو شکر انگار هم که خونده...ایشالله امتحانش خوب شه...
پدر...دیشب که نماز خوندم با خدا خالصانه حرف زدم...بعد از اینکه همه چیزو بهش سپردم ازش یه اجازه ای گرفتم... و بعدم خواستم بهم بگه خواسته ام خوبه یا نه...در واقع درسته یا نه...
تفال زدم به حافظ...یه بیتش این بود:
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان سبب جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما...
نمیدونم چرا تمام جوابم رو توی این بیت دیدم و آروم شدم...
صبح از مائده خواستم تا اونم برام باز کنه...آخه به اون خیلی اعتقاد دارم....مضمون اون هم همین طور بود...
حالا یه خواهش از شما هم دارم...میشه شما هم یه تفال برام بگیرید؟؟؟؟لطفا...
بهدشم که....آخه اینقد کار نکنید خسته میشید خوب من نگرانتون میشمااااااااااااااااااااااااااااااااا
حالا نگفتید این راز چی هست:دی
سلام سلام
یه چیزایی رو دیشب نگفتم که الان میگم آخه مهمه خوب...
دیروز من از صبح که رفتم بیرون ۸ شب بود اومدم خونه و از اخبار به دور بودم...که فهمیدم به!!!! چه خدایی من دارم و گاهی ازش غافلم...
یعنی دیروز که شنیدم هیچ کس نمیدونست توی دلم عروسیییی بود....قوربون خدا برم که اینقدر مهربونه و اینقدر زود جوابمو میده...
دیروز ظهر دایی که داشته از سر کار میومده خونه توی مسیرش یه دفعه حس کرده یه خانوم آشنا دیده...بعد دور زده برگشته دیده بعلههههه مادربزرگ من(که زندایی داییم بشه) و ۲ تا از دختر خاله های داییم روی یه صندلی نشستن ...میره و میارتشون خونه...گویا برای فاتحه ی یکی از فامیلای دور رفته بودن و حالا توی راه برگشت بودن...خلاصه دایی هم میارتشون خونه...و فکر کنین که مادر بزرگ منم اومده دیگه...تازه کلی هم با مامان و اینا حرف زدن و هیچی هم از موضوع مشکل ساز حرف نزدن...مامان میگفت موقعیتش جوری نبود یعنی هیچ کدوم از طرفین دلشون نمیخواست کسی بدونه....تازه همین طور هی قوربون صدقه ی من رفته که الان سر کار هستم و اینا....به قول مامان کلی واسم کلاس گذاشت...
بعد من هی از مامان میپرسیدم که چی شد... مامان هم میفهمید من دل توی دلم نیستاااا اما همه اش میگفت هیچی...چی باید میشد...
بعد آخر شب با کلی ترس و لرز و اینا که باز مامان لج نکنه گفتم: مامانیییی ببین دیگه مامان بزرگ اومد اینجا دیگه(هر چند میدونم توی رودرواسی نتونسته کاری کنه اما همینم کلی ازش ممنونم دست خودم نیس دوستش دارم با همه ی کاراش اینقدرم دلتنگشم واسه همه شونااااا بابا بزرگ عمو همه) خلاصه گفتم دیگه اومد سر زد که ... مامانی هم دید من با استرس دارم حرف میزنم یه دفعه گفت:اااا آخه من اگر بخوام برم باید برم یه چیزی بخرم واسش.... حالا یه جور ناز کردن بوداااا یعنی یه جور موافقت بود...منم با یه ذوقی گفتم واییی تو بگو بریم من خودم میرم واسش یه چیزی میخرم...
بعد موقع خواب مامان میگه: پس میری واسش میخری دیگه؟؟؟
چقدر باید خدا رو شکر کنم که این موضوع داره ختم به خیر میشه...هیچ کس نمیدونه من چی کشیدم توی این مدت.... چیکار کنم هر دو طرف خانواده ام هستن...دوستشون دارم... اما نمیتونم هیچ وقت و در هیچ حالی روی حرف مامان حرف بزنم...خلاصه که اینم از این....
بعدشم یه چیز دیگه...
هی میخواستم بعدا بگما...اما دیگه نمیشه طاقت بیارم...
محمد قرار شده بعد از امتحانای میان ترمش بیاد اصفهان... و ما جدی با هم صحبت کنیم...
فکر کنم میشه اوایل خرداد...
و اگر صحبتامون به نتیجه ای برسه نوع رابطه مون تغییر میکنه...
البته راستش یه مدتی هست که این تغییر توی دلامون اتفاق افتاده... یعنی خودمون این موضوع رو میخوایم...میخوایم که با هم و تا همیشه باشیم...اما خوب خواستن تنها که نمیشه... باید حرف بزنیم و شرایطمون رو کنار هم بزاریم ببینیم اصلا شدنی هست یا نه...و اگر دیدیم امکانش هست باید یه چیزایی رو تغییر بدیم...
حالا فکر کنم بیش از همیشه به دعاتون و کمکتون احتیاج داریم... که درست ببینیم و درست تصمیم بگیریم...
خوب...یه چیز بگم نگید بی جنبه ام هااا... اما جمله ی آخر این پستتون کلی ذوق زده ام کرد:دی و تصمیم گرفتم دیگه بنویسم ینم...
بعدشم اون فال رو برای همین میخوام...
اونی هم که من گرفتم به همین نیت بود...
بعد کلا...نظر شما چیه؟