اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

منطق یا احساس ! کدامیک؟

از راه که رسیدم ،

اول اومدم پیش تو

دیدم یه عالمه حرف زدی ، چیز نوشتی

همه شونو خوندم

خب  اینکه میبینی گاه و بیگاه  سعید رو یادآوری می کنم دلیل داره

چون دلم نمی خواد غرق دنیای مادی بشی

بعد معنویات این دنیا بسیار شیرینه

اونائیکه تمایلاتشون به سمت و سوی معنویات بیشتره

از دنیا و نعماتش هم لذت بیشتری می برن

احساس می کنم کارهائی که در ارتباط با تو انجام میدم دست خودم نیست

این کارها می تونه نوشته هام باشه

تلفن کردن هام باشه

یا مثه دیشب ، فرستادن اون تصویر

من اول تصویر خودم رو با اون صدا ساختم

اما مثه اینکه یکی بهم گفت سعید و بساز

و ساختم...

خب دوس داشتم تو ببینیش اما

نگران بودم ...

فکر می کردم ممکنه ناراحت بشی

فکر می کردم طاقت نمیاری و به مادر هم نشونش میدی

در واقع اون تصویر پیامی داشت

دلم می خواست این پیام رو در شرایط فعلی از زبان سعید بشنوی

من موفق شدم برای چند ثانیه سعیدو برات زنده کنم

دیشب خیلی نگران بودم

میدونم که باباتو خیلی دوس داری

میدونم که حرفاشو گوش میدی

میدونم که همه زندگیت حالا در مادر خلاصه شده

اما هیچکدام این ها دلیل این نباید بشه که تو زندگیت رو تباه کنی

 هر کسی به اندازه سهمی که خداوند برایش تعیین نموده  باید از آن

حد اکثر بهره را ببرد، چه در غیر اینصورت ناشکری کرده است.

قسمت و سهم مادر تو همآن بوده که تا اینجا رسیده

سهم تو نیز از زندگی همآنست که برایت پیش میآید

ما نباید تقدیر را دگرگون کنیم

خلقت ما بگونه ایست که هر تحول نا خوشآیندی را خود موجب می شویم،

نه خدا...

خداوند برای بنده اش بد نمی خواهد

اما ما خودمان بدون اندیشه ناخوشی هارا برای خودمان می سازیم

مسئله عاطفه آنهم از نوع افراطش برای دگرگون کردن تقدیر الهی مسئله

مهمی است

من میدانم که عاطفه تو بسیار افراطیست و گناهی هم نداری

شرایط زندگی تورا اینگونه ساخته

اما اندیشیدن را هم خداوند بما عنایت نموده است

از اندیشیدن غافل نشو

خداوند کمکت خواهد کرد

سخن آخر اینکه برای تصمیم گرفتن  همیشه از منطق استفاده کن ، نه عاطفه و احساس

پیامی که دیشب دیدی همین بود

میرن آدما....از اونا فقط....خاطره هاشون....باقی می مونه

سعی کن بهترین خاطره باشی

به خدا می سپارمت...

نظرات 1 + ارسال نظر
شیما چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:47 ب.ظ

سلام پدر...
ببخشید که دیشب اینجا ننوشتم...خیلی خسته بودم...روز شلوغی رو گذرونده بودم...
رفتم به اون مرکز جدیده... و حرفهامونو زدیم...قرار شد از اول تیر برم...جای خوبی بود... و از آدماش هم خوشم اومد.... امیدوارم آینده اش هم همین طور باشه...
عصرم بعد از کلینیکم مائده اومد پیشم و کلی با هم حرف زدیم.... از همه چی...توضیحات لازمه رو داد و رفت...
منم دیگه بعدش عین مرده بودم...اومدم مستقیم رفتم توی تختم...نمیدونم چرا این روزا انرژی ندارم...سستم...مامان داره هی قرص ویتامین و اینا بهم میده اما فایده نداره.... تا حالا اینقدر ضعف نداشتم...
محمد هم امروز امتحانش رو داد...امیدوارم نتیجه اش هم خوب باشه...فعلا دیگه امتحان نداره...
هنوز مطمئن نیستم برنامه ی اومدنش چطوره...اما دلم میخواد زودتر بیاد...هر چند...تمام تلاشم اینه که به هیچی فکر نکنم....
فردا شب عروسی داریم...از این عروسی های شلوغ خودمون که همه ی جوونا قاطی میشن و شیطونی میکنن... با اینکه خیلی دوست دارم برم و همه رو ببینم اما فکر کنم نرم... یک کمی حوصله ی شلوغی رو ندارم... و یک کمی هم اینکه میخوام بخونم و ذهنم نریزه به هم...
بعدشم که...هیچی دیگه...
دعا کنین از این حال در بیام...واقعا نمیدونم چم شده... مامان میگه شاید اینم از عوارض سرماخوردگی...اما بیش از این حرفا سستم...اینقدر که همین کامنت و نوشتن و کامپیوتر که همیشه دوست دارم واسم کار سنگین حساب میشه...
راستی...شما هم دیشب ننوشتید...چرا؟؟؟؟
نکنه منو یادتون رفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد