زندگی عاشقونش مثه قصه، سر زبونا بود
قدرت عجیبی داشت
همه وجودش ایثار بود
همه ما اونو بابا صدا می کردیم
روزیکه ناغافل همسرش مرد ، او هم شکست
خیلی تنها بود
غرورش اجازه نمیداد که پیش بچه ها باشه
تنها زندگی می کرد
همه دلخوشیش چند تا عکس بود
اونارو گذاشته بود روی طاقچه
هیشکی نمیدونه که او حرفاشو با کدوم عکس میزد
یکبار که سرزده رفته بودم خونه اش
اونجا فهمیدم که می ایستاد روبروی عکس ها
خیره می شد به گذشته ایکه در چهره ها می دید
هیچ بچه ای نداشت اما دختر همسرش رو خیلی دوست داشت
نوه های همسرش روهم خیلی دوست داشت
برای همه اونا واقعا زحمت کشید
دختری که مونس او و همسرش بود ازدواج کرد
حالا اونا تنها شدند
همسرش زن بسیار مهربانی بود
آنقدر مهربون که من شاید مثه مادرم اورو دوس داشتم
اورو در تمام مسافرت هام با خودم می بردم
اصلا این زن و شوهر نمونه بودند
وقتی الهه بدنیا آمد اونا اورو آوردند پیش خودشون
الهه اولین بچه اون دختری بود که بابا بزرگش کرده بود
بابا الهه رو خیلی دوس داشت، عاشق این بچه بود
از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو براش تهیه می کرد
جونش بودو الهه
حالا برات میگم چرا این حرف رو می زنم
الهه تا مقطع لیسانس درس خوند
بعد با یک پسر بسیار خوبی ازدواج کرد
و بعد رفت آمریکا و مقیم اونجا شد
بابا همسرش رو از دست داد
و دوره آوارگیش آغاز شد
گاهی بخونه نوه ها سر می زد اما بیشتر تنها بود
هفته گذشته به من اطلاع دادند که بابا حالش خوب نیست و
در بیمارستان بستریست
فورا خودمو رسوندم اونجا
بابا در حالی که نیمه بیهوش بود اما منو شناخت
فکر کردم دیگه نفس های آخرو می کشه
حالش بسیار وخیم بود
الهه از آمریکا به سوی ایران پرواز کرده بود
همه ما فکر می کردیم بابا دیگه نمیتونه الهه رو ببینه
امروز برای عیادت به بیمارستان رفتم
ناامید بودم
هر لحظه امکان از دست دادن بابا رو انتظار می کشیدیم
اما وقتی وارد اتاق شدم
صحنه عجیبی رو دیدم
الهه اونجا بود و بابا حالش خوب
یک لحظه دستای الهه رو رها نمی کرد
رنگ و روش بر افروخته شده بود
انگار نه انگار که این همون مردیست که تا دیشب تشنج داشت
بابا دوباره زنده شده بود
حرف می زد
می خندید
خدایا عشق چه می کند ؟!
هر وقت میومد پیشم دستامو میگرفت تو دستش و ول نمی کرد
فکر می کردم از روی علاقه است
اما امروزبا اتفاقی که افتاده متوجه شدم که او بدون اینکه بدونه
یه وظیفه ای رو به من محول کرده بودکه انجامش دادم.
پیر شده
بیشتر از سنش پیر شده
ماهی یکبار میآمد پیشم
چند روز بعد از آخرین باری که دیدمش
خبر آوردن که ...از دنیا رفت
از اون روز همیشه گرمای دستش رو توی دستام حس می کردم...
هفته گذشته مادرو دختری اومدن در دفتر کارم
احساس کردم میخوان چیزی بگن اما خجالت می کشیدن
مادر حرف نمی زد
حجب و حیای خاصی داشت
درست مثه مادر خودم
اونم از اداره جات می ترسید
چنین کسانی کم نسیتند
محیط های اداری براشون نا آشناست
اون دختر خودشو معرفی کرد
احساس کردم دستام داره گرم میشه
یاد آوری پدرش بود که دستامو گرم می کرد
خیلی سخته که با این حقوق های وظیفه بتونی دو سه تا دختر شوهر بدی
این دختر آخری بود
تازه نامزد کرده بود
یه کم سر به سر مادره گذاشتم که احساس راحتی بکنه
اتفاقا خیلی زود صمیمی شد و سر درد و دلش باز...
وام میخواست،
پرونده شونو نیگا کردم ، دیدم دویست و پنجاه هزار تومن بدهکارن
این بدهی مربوط به وامی بود که به شوهرش داده بودم
موجودی پس اندازشونم پنجاه هزار تومن بود که برای پرداخت وام
مناسب نبود
خب چیکار می تونستم براشون بکنم؟!
فرم درخواست وام رو براشون پر کردم و گفتم اگر خدا بخواهد حتما درست میشه
تلفن تماس رو یاداشت کردم و آنها رفتند
طرف های عصر بود که با یکی ازبچه ها حرف می زدم
موضوع را برایش گفتم
حیوونکی اونم دلش سوخته بود
گفت از حساب من پنجاه هزار تومن بده به اونا
خب خداروشکر، حالا حساب پس انداز آنها به حد نصاب رسیده ، اما
بدهی آنها را چه باید بکنم؟
دو روز گذشت...
خیلی ناراحت بودم
غصه اونا نمیذاشت آروم باشم
دوستی دارم که هر از گاه بدیدنم میآد
الحمدلله وضعش خوبه
اما خجالت می کشیدم به او بگم
با هم صحبت می کردیم و من گلایه می کردم
گاهی از خدا و گاهی از خودم
پرسید چی شده
و منهم براش گفتم...
باورش مشگل بود
گفت:
دوروز پیش بخاطر اتفاقی که افتاده بود نذر کردم تا میزان پانصد هزار تومان
برای دختری که میخواد ازدواج کنه و امکانات نداره اختصاص بدم
این بهترین موقعیته
بگو چه کنم !
چشمام پر از اشگ شده بود
خدارو حس کردم
حالا میتونستم تا یک ملیون تومن برای اون زن دردمند تنها، پول فراهم کنم
بهشون زنگ زدم
ساعتی بعد مادرو دختر آمدند
باور نمی کردند
وقتی پاکت پول را گرفتن چهرهائی که غم داشت باز شد
نگاهشون برق می زد
متعجب شده بودن
این شادی را حس کردم
درست مثل گرمای دست پدرش
مادر اشگ توی چشاش جمع شده بود
حرفی نمیزد
فقط نگاه می کرد
خدا میدونه که توی اون نگاه چه نمازی نهفته بود
برای اینکه آروم بشه بهش گفتم
هنوز گرمی دست شوهرت رو حس می کنم
این وظیفه رو او به من محول کرده بود
و خواست خدا هم این بود که من واسطه خوشحالی شماها باشم
چهره خندان مادرو دختر زیباترین نقشی بود که خداوند ترسیم کرد
اینجا نگارخانه دلهاست
کاش معنای بهشت را بهتر بفهمیم...
کی میدونه که ماچه حالی داریم؟
کی میدونه که امشب چه خبره؟
کی حالیشه که دو تا دل بیگناه بین اینجا و اونجا
مدام دنبال هم میدوند !
کی باور می کنه که یه پدری بدون اینکه حضور داشته باشه
مراقب دخترشه که امشب برای خواستگاریش میآن؟
کی میدونه که خدای این پدرو دختر امشب ملائکه هاشو مامور دل
این دو نفر می کنه تا کم نیآرن؟
بابا...
قربونت بشم
چقدر خوشگل شدی
من که میدونم تو خیلی خانمی
من که ارزش شخصیتی تورو با اینکه ازت دورم خیلی خوب حس می کنم
تو مهربون ترین دختر پدری
چقدر تورو دوس دارم
ایشالا هر چی آرزو داری همین امشب برآورده بشه
من شاید همون سعیدم که باید ازت دور باشم
اما نه من و نه سعید امکان نداره تورو تنها بذاریم
بابا...
اشگ امشبم ، اشگ شوقه
لذتی مضاعف داره
امشب شادترین شب زندگیمو تجربه می کنم
امشب فقط تورو می بینم
گاهی یه نگاهم به حمید می کنم
دعا می خونم و به هردوتون فوت می کنم
ایشالا خانواده اش هم مثه خودش خوب باشن
میدونی چرا ازش خوشم اومده؟
برای اینکه به حلال و حروم اعتقاد داره
بابا...
اگر امشب انشااله به توافق برسین ، حمیدو اندازه تو دوس خواهم داشت
فردا حتما برای هر دو تون صدقه میدم
و امشب تا صبح هم شده می شینم تا بیآئی و برام تعریف کنی
خدایا شیمای خوبم رو به تو می سپرم
خدایا...او عزیز ترین عزیز زندگیمه
همیشه دلشو شاد کن
غروب امروز
آخرین روز از فصل پائیز، غروبی دیگر بود
نمیدونم چرا دلم بهانه تورو می گرفت
احساس می کردم غریبیم
دنیا داره مارو می بلعه
از آدما وحشت داشتم
نیگاشون نمی کردم
وقتی بخونه رسیدم اذان مغرب رو می گفتن
گاهی بی اختیار و عاشقانه دوس دارم بر سجاده نیاز بنشینم
و با او ...با کسی که بهم آرامش میده
درد دلی ، حرفی ، سخنی ، گلایه ای چه میدونم !
چیزی که بتونه غمم رو کم کنه بگم
سجاده عشق رو پهن کردم
و به تمنا ایستادم
حضورش رو حس می کردم
دو تا نمازه که خیلی دوس دارم
یکی نماز صبح ، یکی هم مغرب
هرچی هم ازش بخوام در این اوقات می خوام
اونم واقعا جواب میده
از اول نمازم انگار هی سیخونک میزدی که ...بگو...بگو...
خیلی عجیبه که ماها نمیدونیم کی دعامون می کنه و کی نفرین
برای همینه که هرکی رو میبینیم بهش میگیم التماس دعا
یه مواقعی هم هست که یه هو یاد کسی میفتیم و از ته قلب
دعاش می کنیم
امروز برای تو اینگونه دعا کردم
من ایمان دارم که خداوند دست رد به سینه من نخواهد زد
تعجب نکن ، توی دنیا یه پدری هم پیدا می شه مثه من که
همه چی داره اما اونیکه می خواد رو نداره
وجود تو همونه که می خوام و اینم هدیه خداونده
فکر می کنم فقط من و تو ایم که خداوند تقدیر نموده تا کمبود هامون
از طریق امواج روحی تعدیل بشه
برای همینه که کاملا به صورت اتفاقی میآی جلو نظرم و برات دعا می کنم
امشب هم طولانی ترین شب سال هست
شب یلدا
با اینکه دو جا دعوت داشتم اما عذر خواهی کردم
یلدای من باید در سکوت و آرامش بگذره
دوس داشتم به نیت توتفالی بزنم
ببین چه آمد...
کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود
بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ
ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود
به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ
که هم چو روز بقا هفته ای بود معدود
شد از خروج ریاحین ، چو آسمان روشن
زمین به اختر میمون و طالع مسعود
ز دست شاهد نازک عذار عیسی دم
شراب نوش و رها کن حدیث عادو ثمود
جهان چو خلد برین شد به دور سوسن و گل
ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود
چو گل سوار شود بر هوا سلیمان وار
سحر که مرغ درآید به نغمه داوود
به باغ ، تازه کن آئین دین زردشتی
کنون که لاله برافروخت آتش نمرود
بخواه جام صبوحی به یاد آصف عهد
وزیر ملک سلیمان ،عماد دین محمود
بود که مجلس حافظ به یمن تربیتش
هر آنچه می طلبد، جمله باشدش موجود
ایشالا هرچی از خدا میخوای برات فراهم کنه
دیگه بهتر از این نمیشه که حضرت حافظ هم نوید برآمدنش رو میده
خب اینم تفال شب یلدای پدر برای تو
دلت روشن باشه
خدارو فراموش نکن
بابا...
هیچی دیگه...هر چی بود گفتم
یلدات مبارک
برام خیلی مهم بود که ببینم تو با این ماجرا چگونه برخورد میکنی
عجیب اینه که چرا اینقده روی تو حساس شده ام
این حساسیت دقیقا همون حسی هست که یک پدر باید داشته باشه
در این رابطه بیشتر فکرم معطوف تقدیرات الهیست
قطعا حکمتی در کار بوده که ما باید بدینگونه در مسیر زندگیمون
بر سر راه همدیگه قرار بگیریم تا نیاز های روحی مون متعادل بشه
وقتی به التهاب و بیقراری هام برای تو فکر می کنم ، متعجب می شم
امواج مهری که بی وقفه در طول دو سال ، شب و روز در حال
هم آغوشی و تجذیب هم بوده اند حاصلی جز این ندارد.
و این زیباترین مهریست که دیده ام
و تو برای پدر مهم ترین مسئله شدی
آنقدر مهم که موجب بیقراری ، التهاب و دلشوره می شود
باورش برای دیگران مشگل است اما برای تو سهل و آسان
برام مهمه که شناخته بشی
کسی باید مطلوب تو باشد که ابتدا ارزش تورا بشناسد
ارزش تو همان شخصیت توست ، رفتار توست ، عملکرد توست
اولین قدم در نهایت بی سلیقگی برگزار شد
حق به جانب مادر و دائیست
آنها در معذور اخلاقی قرار گرفتند و الا نباید بدینگونه اورا می پذیرفتند
عمو هایت بزرگترین اشتباه زندگیشون رو مرتکب شدند
نمی خواهم بین تو و او ارجحیت قائل شوم اما امتیاز تو نسبت به او دو چندانست
مهندسی عمران در حال حاضر کیلوئی خریدو فروش می شود اما
رشته تورا نمیتوان به مثقال هم سنجید
فکر نکنی این هارا از روی حب و بغض می گویم ...واقعا اینگونه نیست
داماد من مهندس عمرانست ، مدیر یک شرکت بزرگست ، در ساخت و ساز پروژه های
بزرگ دست دارد ، کارشناس عمران در دایره قضائیست و ....
پسر خوبیست و من بسیار دوستش دارم اما مدرکش همه جا پیدا می شود
هر که را میبینی مهندس عمرانست
اما تو چی...
رشته تو منحصر بفرد است
کمتر کسی مدرک تورا دارد
کیلوئی نیست
این امتیاز بزرگیست
تعجب می کنم چگونه با لباس اسپرت و دست خالی حتی برای آشنائی ابتدائی
حاضر شده است بیآید
حقش این بود که اعتنا نمیکردی
و او هم دست خالی به خانه اش بر می گشت تا مفهوم خواستگاری را
برای پدر و مادرش تعریف کند.
منهم مانند دائی و مادر با اینگونه آشنائی مخالفم و تصور می کنم
حمید هر چند مقبول تو باشد اما نمی تواند برای تو ایده ال باشد.
به هر جهت توصیه می کنم به دائی و مادر بیشتر توجه کن
چه آنها تورا بهتر از هرکسی می شناسند و این شناخت باعث می شود
تا دور اندیشی آنان نسبت به زندگی تو صحیح ترباشد
از اینکه پدر را مورد اعتماد خود میدانی سپاسگزارم
وبرات بهترین ها رو آرزو می کنم.
بابا جونم
عیدت مبارک
همیشه از خدا خواسته ام که بهترین ها برای شماها باشه
شادی شماها ، زندگی برای منه
خب دوس ندارم هیچوقت مریض بشی
اگه خدای نکرده حالت خوب نباشه من دق می کنم
این محبت رو تو بوجود آوردی
محبت هم وابستگی ایجاد می کنه
خداکنه بتونم متعادل باشم
دلم می خواست برات یه هدیه تهیه کنم
ولی جز تمثال مولا چیزی که بتونه اون ارزش لازم رو
داشته باشه گیر نیآوردم
ایشالا با نگاه کردن به این تمثال هرچی آرزو داری برآورده بشه
ایشالا هرچه زودتر خوشبختیت کامل تر بشه
خوش به حالت که پدری داری اینقده تورو دوس داره
و خدارو شکر می کنم که تو هستی تا پدر تنها نباشه
برای خیلی ها باورش مشگله که یه پدر و دختر بدون اینکه
همدیگرو دیده باشن اینگونه بهم محبت دارن
نمیدونم چگونه شد که به اینجا رسیدیم
فقط میدونم که دلم همیشه اونجاست
مخصوصا از روزیکه آمدم پیش سعید
بابا...
مواظب سلامتیت باش
ایشالا مولا عیدی تورو بده
و تو هم عیدی مارو بدی
برام بنویس که خوب شدی
این بهترین عیدی برای منه
فالله خیرا حافظا و هو الرحم الراحمین...
هنوز به اون مرحله نرسیدم که مثه تو
ساکت بمونم و چشمی رو که میدونم انتظار می کشه
نگران نگه دارم
این شاید توقع زیادی باشه اما بیشتر فکر می کنم مشیت الهیست
گاهی هم از توقعات پدرانه ام خجالت می کشم
اما بیشتر از خدا متوقعم نه تو...
همیشه دلبستگی هام ، منو شکسته
لطمه های جبران ناپذیری بهم زده
اونقدر روحم آزرده است که نمیدونم چکار باید بکنم
در این هزار توی زندگی گم شده ام
بی خود نیست که آن روز در کنار مزار سعید منقلب می شم
سعیدی که هرگز ندیدمش
نمی شناختمش
چگونه ممکن است برای ناشناخته ها منقلب شد؟
باورش غیر معقول است
اما واسطه این حالت تو بودی
تو بودی که سعید را شناختم
من با هیچکس درد دل نمی کنم
حتی با نزدیکترین کسانم
اما تو...
آنقدر نزدیک شدی که احساس محرمیت کردم
دوست داشتم یک پدرو فرزند واقعی باشیم
دوست داشتم بدانم این ارتباط تا کجا به خدا می رسد
من باید جنبه تورو در نظر می گرفتم
اما دنیای مجازی این فرصت رو از من گرفته بود
من فکر می کردم حقیقت نمود پیدا کرده
پدری دیوانه وار ، لحظه هاشو در پی این حقیقت می گذراند
گاه امیدوار و گاهی هم نا امید
نمیدانم چرا این تقدیر برای من رقم خورد
من که باقصه های خود سرگرم بودم
من که جز خواندن و گاهی نوشتن دلگرمی دیگری نداشتم
چرا باید منتظر بمانم
چرا باید دلشوره داشته باشم
چرا باید نگران تو باشم
این چرا... ها هر کدام حکایتی است باور نکردنی
کاش لا اقل تو میفهمیدی
کاش این احساس متفاوت در تو بود
کاش میدانستی که بدون حضورت هم میشود درکت کرد
تو قبل از بروز هر احساسی ، خودت را نمایان میکنی
اگر این شناخت را از تو نداشتم ممکن نبود بتوانم نسبت به تو
احساس پدری کنم
اعتقاد دارم شناخت من جز عنایت الهی نیست
والا من ذره ای بیش نیستم
و یا اینکه اصلا کسی نیستم که جرات شناختن داشته باشد
بگذریم...
فعلا در خلوت خود می پلکم تا ...خدا چه بخواهد
سخنم با تو همیشه نیمه کاره می ماند
خسته ام
برای پدر دعا کن