آغاز من ، تو بودی و پایان من تویی
آرامش پس از شب توفان من تویی
حتی عجیب نیست، که در اوج شک و شطح
زیباترین بهانه ایمان من تویی
احساسهایی از متفاوت میان ماست
آباد از توام من و ، ویران من تویی
آسان نبود گرد همه شهر گشتنم
آنک ، چه سخت یافتم :" انسان " من تویی
پیداست من به شعله تو زنده ام هنوز
در سینه من ، آتش پنهان من تویی
هر صبح ، با طلوع تو بیدار می شوم
رمز طلسم بسته چشمان من تویی
هر چند سرنوشت من و تو ، دوگانگی است
تنهای من ! نهایت عرفان من تویی
اینجا کسی دلواپس ویرانی من نیست.
حالا که شبی هزار بار،
میان ظلمات خاموش این چهار دیوار سنگی،
رویاهایم را به انتهای مبهم فردا پیوند میزنم،
و روحم را...
که ابدیت مطلق زندگی ست،
لحظه لحظه، به فراموشی خواب میسپارم.
و تو، ای رویای دور و دراز
بگو کدام سمت محال آرزوی من ایستاده ای؟
که تا اجابت دعای من،
هزار خلسه بی بدیل
راه باقی ست.
بگو چقدر به نهایت پرواز مانده است؟
که بالهایم را از قفس مسلول این زندان بی عبور
به نشانه پریدن،
تکان بدهم،
که شاید شروع ساده ای باشد!
بگو با من بگو ای هراس بی دلیل
که تمام وحشت من، از خاموشی توست.
شاداب علیپور (غزل )
تو به من خندیدی
که در گوش من آرام آرام
حمید مصدق
چقدر خسته ام
سفر کمی طول کشیده
اما تا رسیدن چیزی نمانده
آنجا زیاد دور نیست
اینجاست که بی تو دور مانده ام
میدانی؟
حتی رفتنم را هم به هیچکس نگفتم
الا تو !
نمی دانم در این واژه " تو" چه نهفته ای
که اینگونه بیمارم
و آماده ...
درد سینه آزارم می دهد
شاید از شوق وصل باشد
شاید هم
جدائی از تو ...
نمی دانم!
باید مراقب باشم
نکند دوباره عالم عاطفه بازگردد
و دنیای رو به انتهایم را
از من بگیرد
آخر من غروب را دوست دارم
غروب را دوست دارم...