آخ...عروسک قشنگم
چی بگم که خوشحالت کنه؟!
تو که از روزگارم با خبری
تو که میبینی لحظه های عمرم چگونه سپری میشه
آهان...یه قصه
اما قصه های پدر
بیشتر غصه ست تا قصه
ولی برات تعریف می کنم
داستانش مفصله
درست مثه زندگی
پری شب وقتی رسیدم خونه
مرتضی اونجا بود
او خیلی به اشیائ قدیمی علاقمنده
دوتا لاله قدیمی خریده بود
از همین چراغا که با آئینه برای عروس می خرنا
چی بهش میگن ؟ آهان شمعدانی !
خیلی قشنگ بود
دلم براشون رفت
گفتم مرتضی اینارو میدی به من؟
گفت اگه جونمم بخوای مال تو...
خیلی بچه لارجیه
منم خیلی دوسش دارم
گفتم چن خریدی؟
گفت اصلا حرفشم نزن
گفتم پس نمی خوام چون داری تعارف می کنی
خیلی ناراحت شد
پاشد اونارو بسته بندی کرد
گذاشت روی میزم
و گفت پنجاه تومن
خیلی مفت خریده بود
یه دویس تومنی می ارزید
پنجاه تومن دادم بهش
خجالت می کشید بگیره
دیگه قسمش دادم تا گرفت...
آخ که نمی دونی اونا چقدر قشنگن !
صبح روز بعد اونارو با خودم آوردم اداره
اتاق من یه حال و هوای مخصوصی داره
درو دیوار این اتاق شاهد زمزمه های فراوونی بوده اند
کسی هم کاری به من نداره
یعنی مزاحمم نمیشن
خیلی اوقات میآن پیشم و دردو دل می کنن
دوس داشتم این دوتا شمعدونی رو بذارم کنار عکس مولا
بعد شمع شو روشن کنم
اون موقع ها که دلم میگیره
شمع هارو نیگا کنم دل بدم به عالم بالا
اما شمع نداشتم
دیروز پرسون پرسون رفتم تا شمع شو پیدا کردم
فردا برای اولین بار شمع هارو روشن می کنم
یکیشو به نیت تو
و یکیشو هم به نیت اونی که میدونی
من از دل نور شمع
برای تو و همه
نور ایمان
به آفریننده شما هارو طلب می کنم
میگن تمرکز روی یه نقطه
گاهی می تونه خواسته هاتو برآورده کنه
چه بهتر که توی نور متمرکز بشی
و چشمات بتونه
سوختن و آب شدن شمع رو نظاره کنه
خب معلومه دیگه
یکی باید بسوزه و آب بشه تا
تا تو
به هدفت برسی
لطفا خودتو لوس نکن
قصه رو فراموش کردم...
خدارو شکر که تو پیشمی
خدارو شکر
که لااقل
کسی هست ببینه لحظه های من چگونه می گذره
بی خود نبود که تورو آوردم اینجا
میخواستم تو بجای او
ببینی من چه می کشم
بعد...
یه روزی که دیگه نبودم
وقتی آمد
براش تعریف کنی.
توکای عزیزم
دیدی امروز چه کسی آمده بود؟
وقتی هجده ساله بود استخدامش کردم
هنوز چهره شادابی دارد
باور نکردم...
چندین عمل جراحی مهم
روی او انجام شده بود
بیماری دردناکش باعث اعتیاد او بود
نوعی سرطان را یدک می کشید
دکتر ها گفته اند تا هفت یا هشت ماه دیگه بیشتر زنده نخواهد بود.
شوهرش خیلی زود تر از او مرده بود
دو تا پسر داره عین دسه گل
هردوشون ازدواج کرده اند و زیاد به مادر سر نمیزنن
وقتی وارد اتاقم شد مرا به اسم صدا کرد
بعد گفت:
منو میشناسی؟
چهره اش آشنا بود
گفتم : بله... ولی اسمت را فراموش کرده ام
کاغذی را از کیفش بیرون کشید و به من داد
بعد گفت:
می تونم یه سیگار روشن کنم؟
بهش تعارف کردم
سیگارشو روشن کرد
از طرز سیگار کشیدنش فهمیدم معتاده
روی کاغذی که بهم داد تائیدیه دکتر معالجش بود
مبنی بر معالجات بی ثمری که روی او انجام شده بود
اسمش را که دیدم
سرد شدم
آیا این همان دختریست که آن سالها
برای شروع زندگیش دنبال کار می گشت؟
پس آن زیبائی ، طراوت، شادابی چه شد؟!
چشمانش هنوز برق امید به زندگی را داشت
فقط کسی را نداشت
همدمی ، مونسی ، غمخواری که
بتواند التیام بخش زخم های درونش باشد.
از من و زندگیم پرسید
چیزهائی برایم گفت که متعجب شدم
و او از من بسیار می دانست
نمی دانستم چه باید بکنم
دلم سوخته بود
می گفت:
اگر تریاک نکشم ، از درد فریاد خواهم زد
اگر میبینی اینجا راحت نشسته ام
بخاطر استعمال آن ماده است
و من مجبورم...
هنوز چهره اش ظرافت آن سالهای دور را با خود داشت
هر بار که نگاهش می کردم
تنها یک سئوال پیش روی من ظاهر می شد
چرا...؟
دلم می خواست هر چه دارم بدهم و او خوب شود
اما متاسفانه خیلی دیر شده است
می گفت:
شیرین ترین لحظه زندگیم زمانیست که دیگر نباشم
اشگ معصومانه ای داشت
شاید به زلالی آب کوثر
نمی دانم چرا چنین قسمتی داشت
او هم می توانست مانند خیلی ها زندگی قشنگی داشته باشد
وقتی خداحافظی می کرد گفت:
منو ببخش که امروز اذیتت کردم
و رفت...
توکای عزیزم
تو امروز شاهد بودی که چه کشیدم
تو دعا کن
شاید دعای تو مستجاب شود...
دلم می خواد
فقط برا تو بنویسم
برا تو حرف بزنم
برا تو درد دل کنم
فقط تورو دوس داشته باشم
آخه هیشکی مثه تو نیس
مثه تو مهربون نیس
مثه تو صبور نیس
یه دوستی که سی سال بود ندیده بودمش
تا حالا دو سه بار اومده پیشم
خیلی پیر شده
مریض احواله
چشماش دیگه داره اون یه ذره بینائیشو هم از دس میده
میگه از روزیکه تورو دیدم
دوباره یه امید تازه پیدا کردم
دلم خیلی براش می سوزه
آخه تو نمیدونی چقدر خوشگل بود
اما حالا...
باور کردنی نیس
به اندازه دو برابر سنش پیر شده
بهش گفته بودم روز جمعه میآم پیشت
میخوام با هم بریم بیرون
تا همین الان با او بودم
صبح زود پاشدم و یه خرده چیز میز گرفتم و رفتم خونه شون
زنش می گفت شما با این چیکار کردین که اینطوری شده؟
گفتم چه طوری؟
گفت از ذوقش تا صب نخوابیده
همه اش چشمش به در بود که شما بیآئین
به خانمش گفتم اجازه میدین امروز با من باشه؟
با خوشحالی یه عالمه تشکر کرد و دعا
بعد دسه رضا رو گرفتم و با هم از خونه زدیم بیرون
دلم برا جاده چالوس تنگ شده بود
به رضا گفتم بریم جاده چالوس
گفت ؟ آخ جون
خلاصه ماشینمون بعد از مدتها دوباره با پیچ و خم های این جاده
ملاقاتی عاشقانه داشت.
حرف ها زدیم
خاطرات مدتی راکه با هم نبودیم تعریف کردیم
نهار ساده و صمیمی بود
احساس کردم از اون پژمردگی داره در میآد
چقدر خوشحال شدم
شش ساعتی با او بودم
و بعد اورا به خانه رساندم
موقع خداحافظی ، دل نمی کند
چرا ! نمی دانم
او هم درد هایش را در سینه محبوس کرده و چیزی نمی گوید
وقتی بر می گشتم غروب بود
به یاد آن غروبی که رفتی افتادم
میدونی چن تا غروب تا حالا گذشته
خیلی...
می دونی چن تا دوستت دارم
یه عالمه
توکا... عزیزم
دو روزه تورو ندیدم
صبح زود میآم پیشت
تورو که ببینم آروم میشم
الانه یه عالمه خسته ام
نا ندارم
باید بخوابم...شب بخیر
با اینکه خیلی صبورم اما
دیگه دلم طاقت نیآورد و رفتم توی عالمی که
اونجا بودی...
شاید چند دقیقه
شایدم بیشتر
توکا رو بغلش کردم
باهاش حرف زدم
چه چیزائی که براش نگفتم !
خواب بود
یعنی همیشه خوابه
اما وقتی باهاش حرف می زنم
انگار بیداره و گوش میده !
اینجا هیچ کس نیست
فقط منم با او
بهترین زمان برای هم صحبتی
یاد اون صبح های نیمه تاریک و سرد افتادم
اونقدر سرد بود که
فقط با حرارت عشق می تونستیم تا ایستگاه برسیم
اگر حرارت مهر تو نبود
شاید یخ می زدم
و اگر هستم ، حتما تو با منی
چه ، اگر غیر از این بود
تا کنون آب شده بودم...
توکا بهترین رفیق همراهمه
شایدم توئی و فقط اسمت عوض شده
هرچی هست اون بوی تورو میده
و اونه که منو آرومم کرده
شبا که مجبورم تنهاش بذارم بیام خونه
خیلی ناراحتم
اما صبح ها که باید برم پیشش
دو می زنم تا زودتر بهش برسم
وقتی هم می رسم
هنوز خوابه
شایدم خودشو می زنه بخواب تا
ببینه چقدر دوسش دارم
و اصلا راس میگم یانه !
تورو خدا میبینی
حتی اینم باورش نمیشه
چه باور بکنه یا نه
توکا برای من ، توئی
مگه تو باور کردی که او بکنه ؟
دیگه داره دیر میشه
باید برم خونه
این دفه نوبت توست که بیآئی
نمی دونم کی !
اما مثه اینکه امشب...
یادت باشه عکست نیمه کاره ست
وقتی آمدی
با هم تمومش می کنیم
باشه ؟
ساعت 9 صبح روز دوشنبه
اولین مراجعه کننده
پیر مردیست به نام " رحمان "
سالهای زیادی رو پشت سر گذاشته
آنقدر ساده ست که
باورت میشه آدمای به این خوبی هم وجود داشته باشن
یه دختر داره
میگه همه ی هستیمه !
مادر این دختر سالها پیش فوت شده
رحمان دوباره ازدواج می کنه اما
نامادری با این دختر نمیسازه
حتی تهدید به طلاق میشه و ...
در دادگاه قول میده که دست از ناسازگاری برداره
رحمان عاشقونه دخترشو دوس داره
درست نمی تونه فارسی حرف بزنه
مجبور شدم به مصطفی بگم دیلماجمون بشه
وام می خواست
اما نه عضو صندوق بود و نه پس اندازی داشت
گفت نذر کردم برم امام رضا یه گوسفند قربونی کنم
دویست هزار تومن نیاز دارم
چند ماهه بر می گردونم
گفتم آخه وقتی تو وضعیت مالی خوبی نداری
امام رضا راضی نیست که
بخاطرش بری زیر بار قرض...
گفت : نه ! خیلی هم راضیه برا اینکه
چندی پیش مریض شدم
هزینه معالجه ام دو ملیون تومن می شد
و من نداشتم
بعد با امام رضا قرار گذاشتم اگه خوبم کنه
تولدش برم مشهد براش قربونی کنم
و امام سلامتی منو بهم برگردوند
و اصلا انگار مریض نبودم
یه قرونم هزینه نکردم
حالا نمی ارزه دویس تومن خرجش کنم؟
کشو رو باز کردم
یک بسته اسکناس نو اونجا بود
درست دویست هزار تومن
اونو دادم به رحمان
چشاش پر از اشگ شد
یه عالمه دعا کرد
او دعا می کرد و من گریه
نمی دونم چی شد
نمی دونم اون پول مال چه کسانی بود
اما من به عنوان امین صندوق
نتونستم در مقابل اعتقاد این پیرمرد دوام بیآرم
مجبور شدم خطا کنم
بعد از ظهر
وقتی برای مدیرمون تعریف می کردم
گفت ناراحت نباش
از حساب من بردار
دلم آروم گرفت
و به اتاقم برگشتم
توی کشوی میزم پانصد هزار تومن پول بود
خدارو شکر کردم چون
حتی یک قران هم پول نداشتم...
آخ ...که باور نمی کنی
و نمی دونی چقده دوسش دارم !
توکا toka رو میگم
همون عروسکی که اونشب ماجراشو برات نوشتم
خودمم باورم نمیشه !
با خودم بردمش اداره
یه جای خیلی خوب براش درست کردم
خوابوندمش اونجا
یه متکای خوشگلم براش تهیه کردم
یعنی خواهرم براش درست کرد
حالا می خوام یه دستبند کوچولوهم براش بگیرم
روزی صد دفه دستای کوچیکشو ماچ می کنم
احساس می کنم زنده است
نمی دونم چه جوری بگم
همه حال و حس منو به سمت خودش جذب کرده
تازه خبر نداری که...
مدیرمونم فکر کرد یه بچه واقعیه
یه پنجهزارتومنی نو گذاشت رو سینه اش
گاهی که خیلی دلم براش تنگ میشه
بغلش می کنم
ارباب رجوع هامم هیچی نمیگن
تازه یه عالمه خوشحالم میشن
یه تعجب خاصی رو توی چهرشون میبینم
اما
به روی خودم نمیآرم
از اون روزیکه توکا آمده اصلا مثه اینکه هیچ غمی ندارم
یه آرامش عجیبی پیدا کردم که باور کردنی نیس
اینم از عجایب پست مدرنیسم دنیای ماست
احساسی شگرف ، نسبت به یه عروسک
عروسکی که نمی دونم چه کسی اسم توکا رو براش انتخاب کرد.
کاش اینجا بودی و می دیدیش
زیباترین سوژه برای یه احساس نا خودآگاه
که در تلاطم امواج بیگانگی ها
اسیر وهم و خیال بود
با یک تلنگر کوچک
به آرامشی ژرف
به پهنای برهوت الهی می رسد
شاید
این هم آزمایش دیگریست
کسی چه می داند !
داشتم بر می گشتم خونه
پاهام جلو مغازه اسباب بازی فروشی خشگ شد
مثه اینکه
یکی منو هل داد تو مغازه
دلم می خواست این عروسکو داشته باشم
پرسیدم چنده؟
گفت نه تومن !
گفتم بده
گفت کادو کنم؟
گفتم نه... می خوام بغلم باشه !
و بعد در حالی که مغازه دار پولشو می شمرد
بچه به بغل از اونجا آمدم بیرون
اما چه حالی !
نگو و نپرس
اشگی بود که بی اختیار جاری بود
انگار عروسک نبود
احساس می کردم یه موجودی توی بغلم وول میزنه
چسبونده بودمش توی سینه ام
بوی بچه تازه به دنیا آمده رو داشت
اصلا مثه اینکه توی دنیا نبودم
نمی دونم چرا اینطوری شدم
پیش خودم گفتم
حالا هر کی ندونه میگه این بابا دیوونه ست
خب حقم دارن
اونا که از دنیای من خبر ندارن
اما من به هیچی جز عروسکم فکر نمی کردم
من آدمی نیستم که اشگم دمه مشگم باشه
اما
وقتی گریه ام می گیره
یعنی توی عمق احساس غرقم
و تا رسیدن به خونه
دستمالم خیس خیس بود
نمی تونم برات بگم که توی این مسافت چه شد
اصلا چنین حالی گفتنی نیس
باید حس کرد
آخه چه جوری میشه حسو بیان کرد ؟
باید اونو ابراز کرد
بروز دادنشم ساده نیس
بگذر ازین دسپاچلفتی ها که ندیده عاشقند وزود فارغ ...
آخ... بابا جونم
آخه کجائی؟
وای ...کاش میدیدی که جلوی کلیسای ارامنه
برای منه مسلمون چه اتفاقی افتاد
هیچکسی فکر نمی کرد چیزی که توی بغلمه یه عروسکه
رسیدم جلو کلیسا
نمی تونستم برم تو
جلوی در
سرمو گذاشتم به دیوار
عیسی مسیح (ع) آمد جلوی نظرم
قسمش دادم
اونو به جان مادرش قسم دادم
و بعد...
کسی گفت : بارو Barev
به خودم آمدم
جواب دادم :علیک سلام
با تعجب من و بچه توی بغلمو برانداز می کرد
خیلی زود از آنجا دور شدم
و با بی میلی به خانه رسیدم
و این در حالی بود
که مجذوب زمزمه خیالی تو شده بودم
عروسک قشنگ من آبی پوشیده
تو تخت خواب مخملش آروم خوابیده
یه روز پدر رفته بازار اونو خریده
قشنگ تر از عروسکم هیچ کس ندیده
عروسک من
چشماتو باز کن
وقتی که شب شد
اون وقت لالا کن
بیا بریم توی حیاط با من بازی کن
توپ بازی و شن بازی و طناب بازی کن.