تو منو تنها رها کردی و رفتی
و نگفتی
اونیکه لحظه به لحظه
پشت این پنجره
بیتاب قراره
در چه حاله؟
تو شدی لیلی قصه
قصه ای که ناتموم موند
من شدم مجنون شبگرد
توی دلهای پر از درد
وقتی فهمیدم میآئی
کوله بارمو بغل کردم و رفتم
تا نباشم
و نبینم این جدائی
اما از شانس بدم
صداتو حس کردم و
یکباره همه خاطره ها
دوباره شد برام تداعی
گرچه یکسالی گذشته
و قراره بیقراری هامو در
دفتر خاطرات پر غصه نوشتم
ولی لحظه های انتظارمو
برای هیشکی ننوشتم
نمی خوام ببینمت
تموم اشتیاق من
پر زده رفته
تنها یک خاطره ی تلخه
بجا مونده هنوز اینجا نشسته
از همون روزیکه رفتی
پر کشیدی از خیالم
تنها یک چهره برام مونده
اونم سایه قصه هامه
در بحر کلامم
قصه لیلی و مجنون
قصه نیس
یه حرف نابه
حرفی از حروف مرسوم
ولی از جنس شبابه
شایدم مجنون بیچاره
گرفتار توهم شده خیلی
نمیدونم میدونی چرا
دل و کاسه شو میزنه زمین
می شکنه لیلی؟
تو مثه لیلی میمونی
پشت اون پنجره با غرور نشسته
و من اینجا مثه مجنون
توی عالمی که دور از
من و ما
بوده
به انتظار نشسته
لیلی من ، تو نبودی
تو شبیه لیلی و یه قصه بودی
لیلی من توی قلبمه
نه اون قلبی که
تو دلت بهش جا داده بودی
تورو با تموم خاطرات و
حسرتی که داشتم
توی لحظه های غربتم
پیش بقیه ، جا گذاشتم
قصه لیلی و مجنون
قصه نیس یه حرف نابه
حرفی از جنس بلوره
کسی اونو نمیدونه...
خبر وحشتناک بود
پژو شماره..... با چهار سر نشین در یک حادثه رانندگی
در جاده مشهد تهران با یک تریلی برخورد کرده و مصدومین به
بیمارستان شاهرود منتقل شدند.
اینها زائران حرم آقا امام رضا (ع) بودند که در برگشت از مشهد
دچار این حادثه شده اند.
روز پنجشنبه که تولد امام رضا (ع) بود از داخل حرم بهم زنگ زد...
احساس کردم آنجا هستم
دلم رفت بسوی بارگاهش
آخ... که چه جانانه با امامم رازو نیاز کردم
میدونی او کی بود؟
او همان خانمی بود که تورو در حرم امام حسین(ع) فریاد می کشید و تو
آنجا نبودی.
یادته شب عید قرار بود بعد از مشهد به زیارت کربلا بری؟
اما قسمتت نشد.
ولی همان زمان خواهرم عازم کربلا بود
به او سفارش کرده بودم در حرم تورو صدا کنه
و اینکارو کرده بود اما تو آنجا نبودی....
حالا این خواهر نازنین به همراه خواهر دیگرم همراه شوهرانشان
در برگشت از مشهد دچار حادثه شده اند
نمیدانم به معجزه اعتقاد داری یانه
اما به صورت معجزه وار از مرگ حتمی نجات پیدا کردند
هنوز از جزئیات حادثه خبر ندارم
اما آنچه امروز بر من گذشت جز عنایت امام معصوم چیز دیگری
نمی توانست باشد
چند دقیقه پیش با هر چهار نفر مصدوم تلفنی حرف زدم
دست و بالشون شکسته
پزشکان بیمارستان....در حال ترمیم صدمات وارده هستند
احتمالا فردا به تهران منتقل میشن
و این حادثه نیز حکمتی دارد که جز خدا کسی نمیداند
نگران نشو
اینها زائر حرمند
و دست عنایت حق بالای سرشان است
باید خدا را شناخت
باید خدا را شاکر بود
هرچند حادثه تلخ باشد...
بعد از مدتها
نامه ات رسید و خواندم
نمی دانستی انتظار سخت است ؟!
میدانستی !
اما اگر او... هم بود
شاید از فراغ تو
درپشت این پنجره یخ می زد
اطلاع نداشتم که آذر بی وفاست
عشق تورا می گیرد
اما وفا به عهد است
و آذر یاد آور خاطره هاست
هرچند اندک
چهارمین روز ماه آخر پائیز
روز گرامیداشت مردیست که
تورا به یادگار گذاشت
باید ثابت کنی که هدیه گرانبهائی هستی
اطمینان دارم
فرزند او همآنست که می خواست
تو تعهد سنگینی بر دوش داری
رسالت پدر را تو تمام کن
و هرگزبرایش اشگ نریز...
کاش میفهمیدی !
کاش میدانستی !
کاش می شد به تو گفت !
کاش می شد به تو حرفائی زد !
ای دریغا از تو
که کمی گوش کنی
حرف من ، حرف دل است
بغض دارد به گلو
هیچ میدانی
دلم از حسرت یک جرعه وفا
آن وفائی که به تو کرد جفا
می گیرد؟
شبنمی بودم بر برگ درخت
که فرو غلطیدم
یکباره
و تو آنجا بودی
با دلی پر حسرت
شبنم پاک بیفتاد به خاک
و تو می خندیدی
بالای درخت
گم شد آن شبنم پاک
و تو آرام شدی
آه... افسوس ، دریغ
تو چه حسی داری
کاش حس تو برای بودن
قلب آن شبنم را می کاوید
تو چه میدانستی
که درون دل شبنم
غزلی می روید
از هجرت
تو چه میدانستی
اشگ هجرت از چیست
و من از هجر تو
در پشت زمان
با هراسی مبهم
غافل از خویش شدم
و چه سود
کاش میفهمیدی
کاش میدانستی
کاش می شد به تو حرفائی زد
ای دریغا...افسوس
تو برام مثل یه دریا میمونی
مثل اون نسیم صحرا میمونی
مثل اون رویای نیمه شب تو غربت
مثه اشگی که چکیده رو غزل هام میمونی
هیج شده یه قطره اشک و بچشی
تو مثه لذت اون قطره رو لبها میمونی
عکس تو نیگا میکردم
چهره ات کمی غمین بود
ولی نه... تو مثل یک دختر تنها میمونی
نمی دونم زندگی با تو چه کرده
هر کاری کرده بماند
تو برام مثل یه قصه
مثل بیداری شبهام میمونی
نکنه یواشکی بری و تنهام بذاری
نکنه دوسم نداری و بهم دروغ میگی
اگه اینطوری باشه منم میگم
تو مثه چیزی که هستی میمونی
چند روزه که اصلا حالم خوش نیست
گرفتاری های روزمره به کنار
احساسی که در حال ذوب شدن هست داره منو از پا میندازه
فردای آنروز ...
ساعت 9 صبح
در حالی که چند مراجعه کننده داشتم
تلفن زنگ زد
صداش لرزش عجیبی داشت
مظلومانه ازم خواست کمکش کنم
گفت دارم میرم بیمارستان
شیمی درمانی دارم
میآئی؟
مونده بودم چی بگم
اون از موقعیت من خبر نداشت
تنها بود و می ترسید
گفتم باشه
در حالیکه خودم از بیمارستان و دکتر ها به شدت پرهیز می کنم
اما آنقدر لحن معصومانه ای داشت که نتونستم طاقت بیآرم
نیم ساعت بعد در بیمارستان حاضر بودم...
چشمش که به من افتاد
انگار خدا دنیارو بهش داده بود
نمی دونست از خوشحالی چیکار کنه
مثه بچه ها چسبیده بود بهم
دستاش میلرزید
فقط نگاه می کرد
بغض داشت و نمی تونست حرفی بزنه
باور نمی کرد منو اونجا ببینه
کارهای ابتدائی بیمارستان انجام شد
در حالی که بازومو محکم چسبیده بود
آمدیم توی بخش
روی تخت دراز کشید
پرستاری که چهره مهربونی داشت وسائل تزریق رو آماده کرد
قلبم داشت از کار می افتاد
آخه من خاطره خوبی از بیمارستان ندارم
محیط اونجا منو یاد لحظه های وداع میندازه
نمی تونم اینجا برات بگم که لحظه وداع یعنی چی
شاید یه روز داستان واقعی اون بچه ایکه
نتونست مثه تو با پدرش خداحافظی کنه رو برات بگم
بگذریم...
تا تزریق شروع بشه رفتم چند تا آب میوه براش گرفتم
دستاش سرد سرد بود
گرمای دستمو حس می کرد
نگاه می کرد و می گریست
در اون شرایط به چیزی که نمی تونستم فکر کنم
نامحرم بودنم بود
مثه اینکه همه وجودم مهر شده بود و
غربت و تنهائی اورو پر می کرد
دو ساعت و نیم طول کشید
کم کم ترس خودم هم از یادم رفت
کنار تخت او مادری بود که او هم باید شیمی درمانی می شد
اهل سنندج بود
ودخترش همراهش بود
یکی از آب میوه هارو باز کردم
وخواهش کردم بخوره
تشکر کرد و دعا
دخترش گفت آقا مادرمنو دعا کنین
بین دوتا تخت
دست مهناز همچنان دستم را میفشرد
با دست دیگرم دست مادر را گرفتم
نمی دانم ولی آیه
الله نورالسموات والارض
مثل نوره کمشکوه فیها مصباح المصباح
فی زجاجه الزجاجه
کانها کوکب دری یوقد من شجره مبارکه الزیتونه
لا شرقیه و لا غربیه
یکاد و زیتها یصیع
و لو لم تمسسه نار نور علی نور
یهدی الله لنوره من یشا
و یضرب الله الامثال للناس
والله بکل شی علیم
همراه با اشگی که بی اختیار جاری بود را
براشون خوندم
هر چهار نفرمان حال خوشی پیدا کردیم
یادمان رفت که اینجا بیمارستان است
بگذریم...
تزریق تمام شد
از بیمارستان خارج شدیم
وسیله ای گرفتم تا اورا به خانه اش برساند
و خودم با احساسی متفاوت به اداره برگشتم
بچه ها از نبودم نگران شده بودند
مدیرمان با نگرانی خاصی ازم سئوال می کرد
اما به هیچکدامشان نگفتم چه بود و چه شد
من میدانم که سرطان خون مهناز را می کشد
اما
دلم امیدوارست که شاید معجزه ای رخ دهد
و به همین خاطر می خواهم شبی در خلوت دوست
اورا در فضای روحانی بارگاهی متبرک گردانم
او به آن شب قرار چشم دوخته
و من نگران !!
نکند مارا نپذیرد !
نکند جوابمان نه... باشد !
نکند نا امید شویم !
هرچه قسمت باشد همان می شود
و خدا ...ارحم الراحمین است
من که یک بنده بیش نیستم به مهناز نه نگفتم
چگونه خدائی که خالق اوست
اورا نا امید خواهد ساخت ؟
وقتی رسیدم خونه
آنقدر خسته بودم که بیهوش شدم
درد سینه امونمو بریده
میدونم ماله قلبمه
اما به هیچکی نمیگم
فکر می کنم سه ساعتی خوابیدم
اما حالا دیگه خوابم نمیبره
صب که رفتم اداره
اول از همه شمعدونی هارو روشن کردم
یه حال و هوای دیگه ئی داشتم
باور کن تا غروب روشن بود
تا یه فرصتی پیدا می کردم
فقط به نور شمع ها خیره می شدم
و خدا میدونه که به چی فکر می کردم
خب اینم یه عالمیه برا خودش
منم که عاشق !
دیگه نگو و نپرس
عصر که همه رفته بودن
یه مناجات کوچولو حالمو منقلب کرد
حال خوشی بود
خب از تو چه پنهون ، دلمم یه کم گرفته بود !
یه هو تلفن زنگ زد
بگو کی بود !
مهناز !!
همونی که هفته پیش جریانشو برات نوشتم
خیلی حالم خوب بود این تلفن هم مزید بر علت !!!
صداشو که شنیدم بغضم ترکید
حالا هی میگه الو...الو...
ولی من نمی تونستم حرف بزنم
خلاصه فهمید که منقلبم
یه کم باهام حرف زد تا آرومتر شدم
حالا تو فکر کن یه آدم رو به موت داره منو دلداری میده !
اصلا کارای دنیا وارونه شده
اما خدائیش خیلی قدرت داره
کسی که تا هف هش ماه دیگه بیشتر زنده نیست
به یه آدمی که فکر میکنه ازون سالمتره قوت قلب میده
کاره خداس دیگه
این خداهه هم همه رو گذاشته سر کار!
استغفرالله باز کفر گفتما
خلاصه از پشت تلفن دعای توسل رو براش می خوندم
و هر دو مون حال عجیبی پیدا کرده بودیم
آخرشم حرف اصلیشو نزد ولی گفت:
یه کاری دارم که فردا میآم بهت میگم...
خدا عاقبتمو ختم بخیر کنه
تو هم دعا کن
آخه پدری که تو برا خودت انتخاب کردی
از یه مورچه هم ساده تره
ولی خدا بزرگه و هوامو داره
این یکی ام رو همه اونا...