وقتی تو بیداری
منم خوابم نمی بره
اصلا برای چی باید بخوابم ؟
یه موقعی می خوابم که تو نیستی
اما حالا که هستی
می خوام کنار خستگی هات باشم
می خوام بدونی که تنها نیستی
می خوام بدونی
شب ها
توی دل آسمون
لای ستاره ها
پشت مهتاب
چی میگذره !
می خوام بدونی
کتابی که دستمه اسمش چیه !
برای هر کی گفتم
نفهمید
اما تو ...
بیشتر ازحتی خودم فهمیدی !!
برای همینم
زودتر از من پرواز کردی
وقتی من
دنبال ستاره ها می گشتم
تو پشت مهتاب قایم شده بودی
آنقدر خودتو نشون ندادی تا...
اون یه تیکه شمع باقی مونده هم آب شد
به من نگو بخوابم
وقتی تو بیداری
منم خوابم نمیبره
قصه کتابم
پرواز عشقه
موقع پرواز
کسی نمی خوابه...
امشب آمدم توی ایوون
واسادم همونجائی که اونروز واساده بودی
می خواستم
ببینم فاصله ها
تا کی می خوان سرد باشن !
هیچ سرمائی نبود
احساس کردم
اصلا فاصله ای نیست
تو هنوز همونجا هستی
توی قلبم...
تلفن امروز صبح خیلی حالمو گرفت
باور نمی کردم
صداش می لرزید
همه هستی شو فدای آبروش کرده بود
از همه جا نا امید
به من زنگ زد
هیچی ازش نپرسیدم
فقط گوش می دادم
یه کم آروم تر شد
بعد گفت:
حالا تو میگی چیکار کنم؟
تنها حرفی که برای دلخوشی او داشتم این بود
بهم فرصت بده حتما بهت زنگ می زنم.
شمارشو یادداشت کردم
و ارتباط قطع شد.
یکی دو راهی که برای دادن وام به او داشتیم بررسی شد
اما به هیچوجه نمی تونستیم کاری براش بکنیم.
او شامل مقررات وام ما نمی شد.
***
اتاق من فضای دلنشینی داره
یه پارچه ترمه روی دیوار مقابل منه
عکسی رو که سالهاست بهش دلبسته ام
وسط ترمه
درست در مقابلم قرار داره
این تصویر مولاست
همان بزرگ مردی که بسیار بخشنده بود.
یه تسبیح هم کنارش آویزونه
گاهی به نیت کسی
این تسبیح در دستم بگردش در میآد.
هر لحظه چشمم به چشم مولاست
هرچی بخوام از او میخوام...
***
خیلی باهاش حرف زدم
یه حال عجیبی داشتم
نمی خوام بگم بهش چی گفتم
ولی هرچی بود
خوب شنید
***
ساعت 4 خیلی خسته بودم
آماده شدم برم خونه
رفتم از مدیر کانون خدافظی کنم
صدام کرد
بیا تو آقا جون باهات کار دارم
تعجب کردم !
با من چه کاری داره ؟
بلند شد و درب اتاق را بست
و بعد آمد پیشم نشست
چشماش پر اشگ شد
بعد گفت:
دلم می خواد اینو قبول کنی
و در حالی که یه پاکت پول رو گذاشته بود جلوی من
سرش رو انداخت پائین
***
خودمم گریه ام گرفت
آخه تو که نمی دونی
ماها چقدر دل نازکیم !
بهش گفتم:
چرا اینو به من میدی؟
گفت نمی دونم...نمی دونم
بلافاصله پاکت رو برداشتم و آمدم دوباره توی اتاقم.
تلفن کردم
گوشی رو برداشت
انگار منتظر بود
بهش گفتم آقا حواله کرد
صدای فریادش رو شنیدم
اما دیگه نتونست باهام حرف بزنه
تلفن قطع شد...
هیچی نمی تونه منو به انتظار نگه داره
تنها
یه ستاره کوچیکه
که از دل کهکشونا
سو سو زنان میآد اینجا
توی دستای من
یه نوری رو می پاشونه تو دلمو
میره
من هرشب
منتظر اونم...
اما دیروز حتی منتظر او هم نشدم.
از لحظه ایکه شنیدم مادرستاره
حالش خوش نیست
غمگین شدم...
نمی خواستم تو بفهمی
نمی خواستم درد مادرو تو هم حس کنی
قلب تو به اندازه کافی لطمه دیده
نباید قلب زخمی رو رنجوند
اونم قلبی که عاشقه
یه دنیای صادقانه برای خودش ساخته
داره توش زندگی میکنه
باهاش دلخوشه
نه ! نباید این قلب ظریف برنجه
می دونم آنقدر بزرگ شدی که
بشه مادرو دست تو سپرد
می دونم آنقدر عاشقی که هیچ عشقی
جای عشق به مادرو نمی تونه توی دلت پر کنه
ولی نمی دونم
که میدونی مادر برای شما
این همه سال
در تنهائی بدون حضور مونسش
چه کشیده ؟
میدونم که اشگ هاتو ازش مخفی میکنی
ولی می دونی او
اشگاشو کجا قایم می کنه؟
می دونی او غم هاشو توی کدوم باغچه میکاره؟
می دونی کجا میره و درداشو با کی در میون میذاره؟
ندیدم یادی از مادر کرده باشی
ندیدم چیزی نوشته باشی
کاش نامه ایکه برای من نوشتی برای او بود
کاش اون ستاره مهربونی که هر شب پر میکشه
میاد خونه پدر
یه سری به دل مادر می زد
شاید هم سر میزنه
اما دلم گواهی میده
که باید بیشتر به مادر برسه
من از طپش قلب مادر به رنجور بودنش پی بردم
چون طپش قلب خودم هم مثه اونه
و تو به خوبی این رنج رو حس کردی
به مادر بیشتر توجه کن
ببین چی می خواد
چی میگه
یه موقع دلش نگرفته باشه
غصه نخوره
بهش مدام بگو
دوستت دارم مادر
بقلش کن
ماچش کن
بهش انرژی بده
کار سختی نیست
فقط زنده می مونه
باور کن....
وقتی دل آدم تنگ میشه
دیگه هیچی نمی تونه جلوشو بگیره
سرگردون میشی
بیتاب میشی
بیقراری
و یه چیزی باید پیدا کنی تا آرومت کنه...
من ! فقط با عکس تو آروم می شم
میآم اینجا
تورو می بینم
و تو منو می بری توی عالمی که دوس دارم.
امروز هم
مثه همیشه
داشتم تورو نیگا می کردم
اصلا توی این دنیا نبودم
یه جائی بود که با اینجا خیلی فرق داشت
گذر زمان معنا نداشت
سکون بود و آرامش
و صدائی که می گفت
پدر...پدر...
یک لحظه به خودم آمدم
تو...آره تو
جلوی در اتاقم ایستاده بودی
ساکت و آرام
نگاه می کردی
آنقدر بزرگ شده بودی که نشناختمت
از روی صندلی بلند شدم
مثه مسخ شده ها
باورم نمی شد تو باشی
ولی تو بودی
آمده بودی پیش من
پیش پدر
دیگه نمی تونم چیزی بگم
فقط
یه کلمه
دلم خیلی برات تنگه...
شب از نیمه گذشته
دلم می خواست مهتاب رو ببینم
ولی هوا ابری بود
توی یه گوشه آسمون
تنها یه ستاره کوچیک سو سو می زد
خیلی زود اون ستاره هم رفت زیر ابر ها
و من بودم و یه آسمون ابری
که بغض کرده بود در دل شب
دلم رو آماده پرواز کردم
و رفتم
و می رفتم تا به بارون رسیدم
اولین قطره گفت
مهتاب آنجاست
راست می گفت
مهتاب پشت ابر ها بود و منتظر
از میان باران گذشتم
و به مهتاب رسیدم
پرسید
اشگم را دیدی؟
گفتم آری
شبنمی بود بر برگ گلی
آرام
زمزه میکرد...پدر !
مگه میشه شبی که میگن شب تولدته شاد نباشی؟
مگه میشه وقتی همه جمع میشن و برات جشن میگیرن تو غمگین باشی؟
مگه میتونی چهره تو بپوشونی تا کسی نبینه چشات اشگیه؟
مگه میتونی شمعی که برات روشن کردنو فوت نکنی
اونم صد مرتبه که هی خاموش میکنی دوباره خودش روشن میشه ؟
مگه میتونی کادوهاتو نگیری که اگه نگیری دل کسی رو می شکنی؟
و مگه میشه کسی رو نبوسی...؟
آره میشه ! ولی من نذاشتم هیچکی بفهمه...