نامه پر از مهرت رو در حالی که تب داشتم خوندم .
نمی دونم چی باید بگم ولی همیشه
هنگام غروب ، دلم پر میکشه بسوی آسمون.
آخه فکر می کنم
همین که ستاره ها خودشونو نشون بدن
تو هم از یه گوشه این آسمون
پیدات میشه
و من به این انتظار
ودیدار عادت کردم.
اما
دیدار امروزم خیلی فرق می کنه
درسته که در حال استراحتم ولی
معمولا ٌ
کسی که بیمار میشه
یه غربت غریبی رو حس میکنه
توی همین غربت
دنبال عزیز ترین فردیست که بنونه بهش آرامش بده
ونامه تو
چقدر منو آروم کرد
درست مثه نسخه ای که دکترا می نویسن ...
دخترا دوای درد پدرا هستن
***
چقدر خدا رو دوس دارم
و همیشه او رو شکر می کنم که نمیذاره غصه بخورم
تو مثه همونی هستی که همیشه آرزو شو داشتم
پس اگر میبینی کنار این پنجره
کسی به انتظار توست
این انتظار
فقط برای سعادت و سر بلندی توست
تو بیش از یک احساس ،
مهربونی
و برای من، عزیز...!
هر وقت بخوام چیزی بنویسم
اول یه 5 دقیقه ای با این کوچولوئه
حرف می زنم
اونوقت اگه اجازه داد
شروع می کنم به نوشتن...
اسمشو گذاشتم مهتاب
اگه ازم بپرسی چرا ؟
میگم نمی دونم !
ولی حقیقتش اینه که می دونم
اما بگذریم...
حرفای منم
حرفی نیست که همه طالبش باشن
یه احساسه
یه واقعه ایست که اتفاق میفته
وشاید
زیاد مایل نباشم کسی اونارو بخونه
بیشتر برای دلتنگی های خودم
می نویسم.
یکی از نوشته هام رو در شبی که خیلی دلم گرفته بود
برای دخترم نوشتم و عکسش رو
چاشنی نوشته ام کردم
می دونستم که او
هرگز به این نوشته نخواهد رسید.
چون کلمات فارسی را نمی تواند بخواند
اما دلم می خواست
عکسش را ببیند
عکسی که
هرگز کسی ازو برنداشته بود
و تخیل خودم بود.
چند شب پیش
آدرس اون نوشته را براش آف گذاشتم
امروز مقارن ظهر بود که باهام تماس گرفت
شاید سه ماهی می شد که ازش بی خبر بودم
دیگه انگار خدا دنیا رو بهم داده بود
قادر به حرف زدن نبودم
بغض مجالم نمی داد
او نیز همینگونه بود
نیم ساعتی را با هق هق گذراندیم
اما در انتها ازم پرسید:
این عکس آخریه کیه ؟
گفتم فکر میکنی کی باشه ؟
گفت به نظرم که خیلی آشناست !
به او کفتم
اگر احساس میکنی آشناست پس حتما ٌ آشناست
اونو به خاطر بسپار...
و بعد خدا حافظی کردیم
در حالی که
نفهمید عکس تزئینی ست ...
فکر کردم
وقتی احساسمون رو بیان می کنیم
به گونه ای
راز دلمون برملا میشه
اگر این احساس مورد مضحکه قرار بگیره
لطمه می خوریم
به من گفته بودند
این جایگاه
برای تبادل اندیشه هاست
برای تعالی انسانهاست
جائی برای شلغم و هویج
یا باقالی
وجود نداره
هرچند احترام به دوستان از اهم واجبات به شمار میره
اما
شوخی و مزاح
جایگاه خودش رو داره
نه در قلب یه احساسی که
دیگران
با اون احساس خو گرفته اند
به نظر تو...غیر از این است ؟
ساعت 10 صبحه
یه بارونه آرومی داره میباره
درست مثه اشگای من
که از صبح آغاز شده
و هنوز میباره...
نمی دونم چرا نمی تونم جلوشو بگیرم.
نه فکر کنی که دلم سوخته باشه ها
نه... اصلا
چیزی که اشگ منو در آورده
قصه تو نیست !
اصلا این اشگ
اشگ قصه نیست !
اشگی که آروم باشه
اشگ دلتنگیست .
دلم برات تنگ شده
فقط همین...
گاهی اصلا ٌ دلم نمی خواد هیچی بنویسم
بیشتر ، سکوت رو دوس دارم
آخه این یه تیکه کاغذی که جلومه چه گناهی کرده
که باید مدام نیش قلم
آزارش بده ؟
مگه این همه که نوشتیم کجای دنیا رو دادن به ما؟
اصلا ٌ مگه ما برای دنیا می نویسیم ؟
نوشتن، یعنی تلطیف روح
وقتی مطلبی رو می نویسیم یعنی کسی نبوده که باهاش حرف بزنیم
درد دل کنیم
اونم حرفای مارو بفهمه
نا چار میشیم برای آرامش خودمون
مطالبمون رو بیآریم روی کاغذ
اونوقت این کاغذ بیچاره
باید زخم نیش قلممونو تحمل کنه
تازه از این گذشته
بعدا ٌ
کاغذ رو مچاله می کنیم
میندازیم توی سطل آشغال !
و این روند
همیشه در حال تکراره
اما...
یه روزکه با یه تیکه کاغذ حرف می زدم
برام تعریف کرد
و گفت:
سالها در دفتر خاطرات
محبوب بودم و شاهد
شاهد دلگشتگی، داد و بیداد
مرا به جان خریدار بودند
چون محرم راز بودم
هزار بار
مرا در اغوش خود فشردند
تا رنگم زرد شد
خشگ شدم
دیگر طراوتی نداشتم
روزی
کسی مرا می خواند
اینچنین...
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی شود سراغ من آئی که نیستم
و بعد مرا
به دست باد سپرد...
صدای اشگ مهتاب می آمد
از دل آسمون تاریک
و من
نیمه های شب
سراسیمه
اورا فریاد می زدم...
کجائی ؟
چرا جواب نمیدی؟
یک بار... دو بار
چندین بار...
اما او در جاده بی انتهای هستی
به دنبال یک حس گمشده
گم شده بود
وصدای اشگش پیدا بود
اورا یافتم
در حالی که دستانش بسوی خدا می گشت
و زمزمه کنان می گفت:
من هنوز هم منتظر آمدنت
روز را با خورشید می نشینم
و انگاه که خورشید غروب کند،
بازدر شب هم،دست در دست ستاره ها تا صبح،
هجی کنم واژه ی انتظار را...تا تو برگردی.
می خواهم در کنار دریای دلواپسی انتظار،
در انتهای جاده ی غربت بنشینم
و نگاهم را به روزی بدوزم که همه ی تلخی ها
و ناباورانه ها از دیارم کوچ کنند.
می خواهم همگام با سایه ی تنهاییم
در خیال بارانی ام قدم بزنم و چتر شکسته ی بغضم را بگشایم.
میخواهم شاعر لحظه های تارم باشم و غزل غزل گریه کنم...
امروز نتونستم برم بیرون
آخه تا صبح بیدار بودم
نزدیک های ظهر بود
که بیدار شدم
دیشب
شب عجیبی بود
همه اش یاد تو بودم
به این فکر می کردم که الانه سی تا کتاب دورو برته
یه سر داری و هزار سودا
از این کتاب به اون کتاب
از این یادداشت به اون یادداشت
بررسی تحقیقات انجام شده روی پروژه مورد نظر
و نکته هائی که توجه تو رو جلب میکنه
هم آهنگ کردن مطالب
و هزار دنگ و فنگ دیگه
بعد تورو مجسم می کردم
درست مثه یه دانشمند
یک محقق
یک پژوهشگر
چه وقار دلنشینی
چه تفکری
حظ می کردم تورو توی این حالت می دیدم
این همون دختر کوچولوی منه
حالا بزرگ شده
برای خودش خانمی شده
یاد بابا افتادم
چی صدات می کرد؟
آهان ! خانمی
خانمی خودم
صداش هنوز توی پاشنه در می چرخه
هنوز لبخندش روی لباشه
او بیشتر از ما می دونه که تو
چه خانمی هستی
او مثه ما دلشوره نداره
او مطمئن تر از ماست
و همین اطمینان
قوت قلبی برای توست
قلبی که توکلش به خدا باشه
همیشه قدرتمنده
نشونی های این قدرت
تلاش خستگی ناپذیر توست
والا تو هم مثه
خیلی های دیگه
میرفتی دنبال عشق و عاشقی
که می دونی زوال پذیره
من می دونم که عاشقی
ولی نه عشقی که
خیلی زود
رنگ ببازه
تو عاشقی ولی
عشق تو
بر مبنای درک صحیح تو از زندگیته
برای همینه که
هنوز بابا
خندونه ، شاده
دیشب یه عالمه برات دعا کردم
می دونی که ...! خدا
دلای سوخته رو خیلی دوس داره