تلفن زنگ زد
ثمره بود
دختری که قبلا شعر پدرش را اینجا منعکس کرده بودم
او دختر یکی از بهترین دوستان منه که چندی پیش از دنیا رفت
هر از گاهی
سراغ دوستان پدر میآید
اما اینبار ازم آدرس پستی می خواست
ایمیلم را به او دادم
و شب هنگام نامه اش را دریافتم
مطلبی را در نت یافته بود که دوست داشت برایم بفرستد
این مطلب حاوی تذکرات پدریست که به فرزندش یادآوری می کند
و بسیار زیبا بود
آنگاه دوبیت شعر هم برای پدرش گفته بود که حاکی از دلتنگی عمیق او
به خاطر فقدان پدر بود
شعرش را برایت می نویسم :
کاش بودی تا دلـــم تنها نبود تا اســیر غــــصه فردا نبود
کاش بودی تا برای قلــب من زندگی اینگونه بی معنا نبود
کاش بودی تا وجود سرد من بی خبر از موج و از دریا نبود
کاش بودی تا فقــــط باور کنی بعد تو این زندگــــی زیبا نبود
احساس کردم بسیار تنهاست و نیاز به هم صحبت دارد
برایش چند کلامی نوشتم و بیتی هم شعر گونه
دلم هوای سحر کرده ، یار می طلبد
و همنشینی آن سرو بی قرار می طلبد
نبود باده که تا تر کنیم لب به عیان
دمی خوش است خیالش که حال می طلبد
این شعر رو در حالی گفتم که رفاقت دوستانه سالهای دور با پدرش
برایم تداعی شده بود.
قاب آئینه ای در دفتر کارم به دیوار نصب بود که انگار کسی به من گفت
باید آنرا برای ثمره بفرستی
قاب را بسته بندی کردم و با یک تسبیح چوبی دانه درشت که از مکه برایم
سوغات آورده بودند به ضمیمه چند تا آب نبات و گز برایش فرستادم...
تلفن کرد و تشکر
با مادرش هم حرف زدم
او نیز مظلومانه تشکر کرد
اما همآن شب
ایمیلی از او داشتم که روزگارم را بهم ریخت
باور نمی کردم
مبهوت شده بودم
اگر نامه اش را اینجا می گذارم فقط به خاطر توست
می خواهم بدانی در دنیا تو تنها نیستی
ثمره ها هم هستند
او همسن توست
نامه اش را بخوان...
سلام ،
نمی دونم چه حس نهفته ای توی این آینه و تسبیح و اون چند تا شکلات و آن موسیقی ضامن آهو بود که دیشب اینطور من را منقلب کرد ،طوریکه وقتی به شما زنگ زدم فقط داشتم بغض قورت می دادم که کسی چیزی متوجه نشه و بعدش هم سریع با آنها رفتم توی اتاقم و تا ساعت 30/8 داشتم گریه می کردم و دست آخر هم برای اینکه کسی چشمهای باد کرده من را نبینه با اینکه خیلی گرسنه ام بود ولی خودم را مجبور به خوابیدن کردم ،
ولی به خدا جالب تر از همه خوابی بود که بعد از آن همه غصه خوردن دیدم ،
خواب دیدم روبه روی ضریح امام حسین ایستادم و دستم را به ضریح می کشم ،
وسط ضریح یک آینه بزرگ بود ، دقیقا مثل همین آینه که برام فرستادین ،
یک نفر بهم گفت توی آن آینه نگاه کن و هر چی می خوای بگو ،
اون لحظه هیچ حرفی نمی تونستم بزنم ، فقط یک کلمه گفتم بابام ،
دیگه هیچی نتونستم بگم ، که بابا را کنارم دیدم ،
بهم گفت صبر داشته باش من می آم دنبالت مطمئن باش ،
ازش سوال کردم حالت خوبه اونجا اذیت نمی شی ؛
گفت نه
فقط صورتش را بهم نشون داد که زیر چشمش روی گونه اش زخم شده بود ،
گفت فقط همینه ،
یکدفعه توی خواب زدم زیر گریه که چی شده ، کی اینجوری اش کرده ،
گفتش تو ،
گفتم من ؟
من کی اینطوری کردم ؟
گقت هر دفعه که گریه می کنی این زخم بزرگتر می شه ،
تو که هنوزم قسم راستت به جون منه چرا حرف من را دیگه گوش نمی کنی؟
مگه اون موقع ها بهت نمی گفتم دوست ندارم اشکهات را ببینم ،
همین موقع چند نفر اومدن و بهم گفتن باید از اینجا بری بیرون
و من رااز اونجا بیرون کردن و دیگه نفهمیدم چی شد،
واقعا نمی دونم چی باید یگم ،
فکر می کنم بابا از آن چیزی که من فکرش را می کنم بیشتر نسبت به همه چیز آگاه هست ،
توی این سالها بابا برای اینکه من را از حال اینکه همیشه توی خودم باشم در بیاره خیلی کارها می کرد ، از وقتی که دیگه مدرسه را تموم کردم و متوجه اطرافم شدم دیدم همه آدمهای توی خونمون با من خیلی فرق می کنن
آدمهایی هستن که همه چیز را فقط به ظاهر ادمها می بینن ،
اگر یه کسی چادر داشت و به ظاهر مومن بود ادم خوبی هستش و درغیر اینصورت حتما از طایفه ابن ملجم هست ،
توی این میونه تنها کسی که مطابق میل من بود مطابق میل من می آمد خرید ، مطابق میل من لباس می پوشید ، جاهایی که من دوست داشتم می رفتیم بابا بود ،
با اینکه معمولا دخترها توی خرید کردنها با مادر یا خواهر ها یا جنس خودشون راحترهستن من فقط با بابام راحت بودم
هر رنگی هر مدلی هیچ وقت نشنیدم بهم بگه این زشته بهم بگه این کوتاهه ، بگه این خوب نیست ، نه همیشه حرفش این بود که آدم باید شخصیت خودش را حفظ کنه ، برای مهمونیها ، برای عروسی ها با سلیقه بابا وسائل می خریدم تا جایی بود که گاهی اوقات توی مهمونی ها کت و شلوار می خریدم و وسط مهمونی می رفتم توی مردانه پیش بابام می نشستم ،
جمعه ها کارمون این بود که بریم کوه ،
هر مدلی که دلم می خواست می پوشیدم و راه می افتادیم خیلی خوب بود تمام راه تا قله کوه به خندیدن به این پسرهای مسخره توی کوه می گذرونیدم و واقعا با بابام به اوج خوشبختی میرسیدم ،
بعضی از دوستام که روابط من و بابام را می دونستن می گفتن: اه ثمره این چه وضعیه یه دوست پسر انتخاب کن عوض اینکه بخواهی دست یه آقای پیر را بگیری و بیای کوه با یه پسر جوون بیا و بفهم زندگی یعنی چی و من فقط در جواب آنها چیزی نداشتم به جز اینکه بگم شماها اصلا معنی پدر را نمی فهمید ،
همیشه غذا می خواستیم بخوریم اون چیزی را می خوردیم که من می خواستم توی رستوران بابام می گفت هر چیزی که این خانم سفارش می دن دوتا ازش بیارین
هیچ وقت نظرش را به من تحمیل نمی کرد همیشه نظر من این وسط بود که مهم بود،
خیلی روزهای خوبی بود
هر وقت که درموردشون حرف می زنم یا فکر می کنم اینقدر ناراحت می شم که سر درد می گیرم ،
روزها همینطوی گذشت تا من دانشگاه قبول شدم چقدر بابا خوشحال شده بود به همه می گفت ثمر حسابداری قبول شده تا حساب و کتاب جیب من را بهتر داشته باشه ،
هر جایی می خواست بره از من می خواست که شب قبلش لباس مناسب براش انتخاب کنم ،
یه کلید از کمدش به من داده بود ولی ازم قول گرفته بود که تا زنده است سراغ کمدش نرم که البته هنوزم دلم نیومده در اون کمد را باز کنم ،
بعد از چند وقت گفت : می خوای بری سر کار و من هم قبول کردم و اومدم توی این وزارتخونه لعنتی ، روز اولی که گزینش من را خواست اینقدر ازمن چرت و پرت پرسید که آخرش هم گفت شما باید دوباره بیایید و من را رد کرد ،
بهم گفتن دفعه دیگه بهتره که با چادر بری که ولت کنن که مجبور شدم چادر سرم کنم تا این گزینشی هایی که خودشون از همه عالم دنیا مشکل بیشتر دارن دست از سر من بردارند
اونها من را راحت گذاشتند ولی من دیگه نتونستم این چادر مایه عذاب را از سرم بردارم، مجبور شدم تا حالا با هزار تا دردسر خودم را بااین چادر این طرف و اون طرف بکشم ،
عصرها که می رفتم خونه بابا چون می دونست من این طور لباس پوشیدن را دوست ندارم برای اینکه اعصاب من راحت باشه بهم می گفت پاشو خوشگل کن بریم بیرون من هم که از دست این چادر از صبح دیوونه شده بودم دیگه تا اونجایی که می تونستم خودم را به مدلهای مختلف در می اوردم و با بابا راه می افتادیم دربند و تجریش و فرحزاد و ساعت یک و دو نصفه شب بر می گشتیم ،
مردم که ما را باهم می دیدن می گفتن که دختره رفته زن یه کسی هم سن باباش شده ، ولی من و بابا فقط می خندیدم و مسخره اشون می کردیم ،
واقعا همه چیز داشتم ،آرامش ، خوشی ، راحتی والبته مهمتر از همه اینکه بقیه اعضای خونه با من کاری نداشتن
عیسی به دین خودش بود و موسی هم به دین خودش همه چیز بیشتر از اون چیزی که بخواهید فکر کنید خوب بود من از سر و کول بابا بالا می رفتم ، با هم شهر بازی می رفتیم اینقدر همه چیز خوب و قشنگ بود که من همیشه می گفتم یعنی چی این دخترها می رن دست یه پسره مو سیخ سیخ را می گیرن راه می افتن توی این در و کوچه ،
با بابا واقعا نیاز به حضور کس دیگه ای را توی زندگی ام احساس نمی کردم ،
از آن طرف فقط کافی بود کسی حرف بهم بزنه دیگه حسابش با بابام بود ،
چند روز قبل از اینکه این اتفاق برای بابا بیفته دقیقا توی همین دعواهای من با ر... و ف... بود که بابا دست آخر گفت من شنبه می آم از بالا تا پایین این وزارتخونه رو خودم می زنم ،
که شنبه البته بابا توی بهشت زهرا بود.............................
نمی دونم این چه سرنوشتی بود که خدا برای من درست کرد ،
من که همه کسم بابام بود من که معنی مادر و خواهر و عمه و ...... بقیه را نمی دونستم فقط بابا را می فهمیدم
یعنی خدا باید همین یک نفر را از من بگیره ؛
خیلی چیزها هست که ناراحتم می کنه ، هر وقت که فکر می کنم به خاطرات گذشته ،
یاد کارهای خودم می افتم که اون شبی که بابا این اتفاق براش افتادکردم ،
بابا حتما از من توقع داشت با اون همه کارهایی که برای من کرد لااقل وقتی افتاد روی زمین من برم بالای سرش ،
ولی من اینقدر جیغ زدم که حالم بد شده بود و نمی تونستم برم پیشش
وقتی اورژانس اومد و گفت که تموم کرده من از حال رفتم ،
تا صبح بابا توی خونه بود ولی من نرفتم ببینمش ،
فکر می کردم همه دارن به من دروغ می گن ،
فکر می کردم اگر نبینم همه چیز درست می شه ،
صبح که همه اومدن که ببرنش هم باز من نتونستم ببینمش چون دوباره حالم بد شد،
اینقدر که فقط احساس می کردم تموم استخوانهام خرد شده ،
توی بهشت زهرا وقتی گذاشتنش توی قبر و من را بردن بالای سرش و بهم گفتن که ببینش
فقط فهمیدم که سرم محکم خورد به زمین و دیگه هیچی
فردای آن روز که رفتم بهشت زهرا نشستم که با دستهام خاکها را بریزم کنار و بابام را ببینم ولی نذاشتن ، توی مسجد اینقدر شوک زده بودم که یک لحظه گریه ام قطع نمی شد و عکس العمل خواهرهام و عمه ام توی مسجد این بود که ثمر تمومش کن ،
وقتی می اومدیم خونه بهم می گفتن تو خسته نشدی اینقدر گریه کردی ،
نمی دونم کار من اشتباه بود یا عکس العمل اونها از مواجهه با یک چنین مساله ای اینقدر راحت بود ، روز چهلم هم گذشت و من موندم و یه خونه با آدمهایی که دوستشون نداشتم و یک عالمه خاطره و یک دل پر از غصه ،
شاید هر کسی از بیرون که نگاه می کرد می گفت خوب اینها از نظر مالی که مشکلی ندارن و زندگیشون خوبه ولی واقعیت مساله اینکه آدمها ممکنه با حداکثر مادیات هم خوشبخت نباشن ،
از وقتی که بابا رفت من واقعا همه چیزم از دست رفت
همون شعری که براش گفتم :
بعد از تو ای پدر همه چیزم به باد رفت بر هستی ام که رفته به یغما گریستم،
هر وقت که می رم بهشت زهرا ازش می خوام که دعا کنه من برم پیشش ،
خیلی اوقات نشستم به خود کشی فکر کردم ، به هر راهی که بتونم برم پیشش ،
که دوباره زندگی مثل قبل را باهاش داشته باشم ، هر جوری که می تونستم دعا کردم از خدا خواستم که هر طور که دوست داره فقط من را ببره اونجا ولی نمی دونم چرا خدا جواب من را نداد ، خدا که داره می بینه که من این زندگی را ، این خونه را با این آدمهاش دوست ندارم ،با این آدمها زندگی کردن برام سخته ، پس چرا هیچ کاری نمی کنه ؟
بازم نمی دونم چه سری توی اون هدایای دیروزبود که باعث شد حرفهایی را که یک ساله توی دلم مونده بود و نمی تونستم به کسی بگم را به شما گفتم ،
نمی دونم با این حرفهام ناراحتتون کردم یا نه ؟ ولی در هر حال عذرخواهی می کنم ،
من را ببخشید نمی دونم چه جوری از هدایای دیروز تشکر کنم ، هدایای که به اندازه یک دنیا برام ارزش داره ، هدایایی که باعث شد دیشب خودم را توی حرم امام حسین کنار بابام ببینم ،
من توان جبران این همه محبت شما را ندارم ، من را تا آخر عمرم مدیون خودتون کردید ، من را ببخشید
دستتون را می بوسم
ثمره ۸۷/۲/۳۱
حیفم میومد روی حال و حس پست قبلیم چیزی بنویسم
هر بار که دلم برای اینجا تنگ می شد
وقتی صفحه وبلاگمو باز می کردم
تا چشمم میفتاد به آقا
میرفتم توی همون حس
این روزا هم که اصلا دل و دماغه دنیارو ندارم
و اگه مجبوری میرم سر کار
فقط به خاطر
اونائی هست که با یه امیدی میآن پیشم
و خدا انشااله امید هیچ امیدواری رو نا امید نکنه...
خیلی بهم سخت میگذره
فکر نمی کردم در این آخرین حیطه فعالیت
کسانی پیدا بشن
که از فرصت های معقول به صورت نا معقول استفاده کنن
و متاسفانه
شاهد چنین استفاده هائی هستم.
اون قبلنا برات گفته بودم که هر لحظه از گذر این زندگی
آزمونیست که خداوند از ما می گیره
نمی دونم از این یکی چگونه خواهم گذشت
اما فکر می کنم
آزمون های سخت تری را هم گذرانده ام
و اگر خدا بخواهد
این بارهم خودش کمکم خواهد کرد
تو هم دعا کن پدر... مثل تو
موفق شود.
از صبح که اومدم سر کار
نمی دونم چرا دلم گرفته بود
اصلا امروز یه طوری دیگه بودم
حتی چند کلامی رو هم که برات نوشتم
نفهمیدم چه بود
این آرام ترین حالتی بود که امروز احساس می کردم
با کسی حرف نمی زدم
سر گرم کار خودم بودم
با اینکه مراجعه کننده زیادی داشتم
اما همه اونا فهمیده بودند که من اون آدم قبل نیستم
تمام امروز
فکرم جائی بود که
نمیتونی حدس بزنی به کجا پرواز می کرد
چندی پیش یکی از دوستام ماکت حرم امام رضا رو برام سوغاتی آورده بود
این سوغات بهترین هدیه ای بود که بدستم رسید
یه جائی به اندازه فضای حرم آقا درست کردم
عکس مولا رو اون بالاش گذاشتم
یه نور هم تابوندم رو صورت آقا
یه چراغ سبز رنگ فیتیله ای هم داشتم
اونو هم گذاشتم در اون فضا
یه صندوقچه کوچولو هم برای این فضا خریدم
یه سکه طلا داشتم که بهم کادو داده بودن
اونو گذاشتم توی صندوق برای امام رضا
یه خانمی که فلج هست بهم یه خنجر تزئینی داده بود
اونو هم به نیت اون خانم آویزان کردم در همون فضا
همه اینارو تو ، توی عکس میبینی
اما اونیکه من میبینم رو شاید تو نتونی ببینی
از صبح که آمدم
هر وقت چشمم افتاد به این فضا
حالم تغییر کرد
گاهی خیلی دلم تنگ میشه
این فضاهای روحانی منو می برن جائی که
با این دنیا خیلی تفاوت داره
شاید به همین خاطر باشه که دوس دارم تنها باشم
اما امروز بی اختیار سرمو گذاشتم
پائین پای آقا در همین فضا
و تورو
و زهرا رو
و همه عزیزانم رو دعا کردم
جات خیلی خالی بود
شاید باور نکنی
اما امروز هم آقا امام رضا رو زیارت کردم
هم مولا رو در نجف .
تا همین الان که دارم می نویسم
هنوز احساس می کنم در همون فضا هستم
و این زلالی که روی گونه هام می لغزه
بغض منفجر شده سالهائی است
که نفهمیدم زندگی نه آنی بود که گذشت
زندگی یعنی عشق
عشقی که بتونه تورو به خدا برسونه
زندگی یعنی دلشوره برای سعادت دیگران
اگر چنین بود
میدونی چه دنیائی داشتیم
افسوس که این فقط یه رویاست
بیخود که دلم نمیگیره...
یه تب نزدیک به 40 منو از پا انداخته
با این حال دیروز تا پاسی از شب کار می کردم
حتی بیماری هم نمی تونه
منو از کارو فعالیت بندازه
اما داستان دیروز
نزدیکای ساعت 3 بعد از ظهر
مادرو دختری
وارد اتاق کارم شدند
اون زن آمده بود تا فیش حقوقی شوهرش را بگیرد
اسم شوهرش را که گفت اورا شناختم
بهش گفتم
باور میکنی من شوهرت را استخدام کرده باشم؟
اسمم را پرسید !
بعد گفتم شوهر تو یکی از اونائی هست که من خیلی دوسش دارم
تا اینو گفتم چشماش پر از اشگ شد
گفتم او مرد خوبیست چرا گریه میکنی
گفت آقا خبر نداری
باورش مشگل بود
مردی را که من می شناختم هیچ شباهتی به تعریف این زن نداشت
او زن دوم این مرد بود
و اون دختر هم تنها فرزندی که از این زن داشت
هردوشون برام تعریف کردند که چه بر آنها گذشته
دخترش 24 ساله بود
تازه نامزد کرده
برام تعریف کرد که هیچ احساسی نسبت به پدر ندارد
مات و مبهوت به حرفاش گوش می کردم
گفت تمام این سالهای گذشته
آرزو به دل ماندم
که پدرم بهم محبت داشته باشه
حتی یکبار هم نشد که عید به من عیدی بدهد
روزیکه برای شیرینی خوران تعدادی میهمان داشتیم
مجبور شدیم مبلغی از همسایه قرض کنیم
وقتی فهمید
بجای آنکه قرض مارا ادا کند
آشوبی به پا کرد که توضیحش برام مشگله
دلم سوخته بود
برای هردو
هم مادر و هم دختر
نمیدونستم براشون چیکار کنم
یه احساس پدرانه منو تحریک می کرد
یواشکی بیست و پنج هزار تومن گذاشتم تو پاکت
بعد اونو دادم به اون دختر
وگفتم :
اینا عیدی سالهای گذشته توست
پیش من امانت بود
خوب شد آمدی
حیوونکی تا این صحنه رو دید
مثل ابر بهار شروع کرد به گریستن
پاکت را نمی گرفت
خودمم گریه ام گرفته بود
مادرش هم می گریست
به زور در کیفش را باز کردم
پاکت را جا دادم
و به او گفتم نگران نباش
من پدرت را خواهم دید
مطمئن باش وقتی بیآد خونه
دیگه اون پدری که میشناختی نیس
اگر اینگونه بود یادت باشه که خدا
همیشه دل های صاف رو دوس داره
و به اونا از کرمش عنایت میکنه
حرفم رو باور کرد
مثه یه کبوتر بال در آورد
و با خنده از اتاقم پرواز کرد...
خیلی دلم گرفته
و از من بعید که به چنین حالتی برسم
کسی که همیشه
همه رو تشویق می کنه شاد باشن
و از زندگیشون
و آنچه خدا به اونا داده لذت ببرن !
حالا خودش دچار سر در گمی شده
راستی که
زندگی ، گاهی مسخره به نظر می رسه !!
دوس ندارم وقتی این مطلب رو می خونی
دچار توهم بشی
اصلا نمی خواستم اینجا بنویسم
اما هیچکسی
غیر تو نبود که باهاش حرف بزنم
میدونی !
تو همزبون من شدی
همزبون پدر
فقط با تو راحتم
صبح دیروز بهم زنگ زد
گفت یه خبر خوشحال کننده برات دارم
راستش
یه کم اینورو اونور کردم شاید
به چیزی حالیم بشه
اما نشد
خلاصه بعد از یه مقدار قرو اطفار
بهم گفت:
تو بابا بزرگ شدی !!!
تعجب کردم که
چگونه یه هو اینقده بزرگ شدم
و بعد برام توضیح داد
تازه دوزاریم افتاد
اما دلم گرفت
یادته چن وقت پیش نوشتم که
پسرم بعد از سالها داره میآد تهرون ؟
و یادته اومدو رفت اما من
نتونستم اورو ببینم ؟
یعنی خودش نخواست !
او آمده بود
و در اینجا با دختری ازدواج کرد
و حالا
خداوند به او دختری عنایت کرده
که نمی دانم اسمش چیست !
و من از تمام این ماجراها
بی خبر !!!
و مهم نیست
چرا که آنها باید خوشبخت باشن
نه من به عنوان پدر... باخبر
به همین خاطر
زندگی ، به نظرم مسخره آمد
عجیب اینجاست
که حتی پرستو هم
چیزی به من نگفت
دیشب صفحه ارتباطم رو با او نیز محو کردم
اما
هر شب قبل از خواب
همه شما هارو دعا می کنم
از دیشب
یکنفر دیگر هم
به جمع شما اضافه شد
حالا اورا هم دعا می کنم...
کاش یک بار بیآئی
و از این غمزده یادی بکنی
و اگر ممکن نیست
دست کم
یک پیامی بدهی
یا نمی دانم
هر طور خودت می دانی
خبر از خوبی حالت بدهی
و بگوئی ، هنوزم که هنوز است
نمی دانی بدبختی چیست
من در آن روز به تو خواهم گفت
حال من هم خوب است
همه چیز ، بهتر از قبل شده
و از این هم بهتر خواهد شد
ولی آنوقت که رفتی ، به تو می گویم
آنقدر تشنه لبخند تو ام
که نمی دانم ، با این همه بی تابی و ماتم چه کنم
کاش بین من و تو ،
فاصله کمتر بود
کاش حال و روزم ،
اندکی بهتر بود
آرزویم این است
باز هم از ته دل خنده کنی
من نمی خواهم ، هرگز تو بدانی که چه حالی دارم
تو اگر ، با خبر از سوز و گدازم بشوی
شاید از این همه خودداری من ، شکوه کنی
من نمی خواهم ،
آزرده شوی
من نمی خواهم ،
یک لحظه برای غم تنهائی من گریه کنی
(شهریار جعفری منصور)
هرازگاهی
که دلم احساس تنهائی می کنه
دوس دارم نقاشی کنم
اما فکر کردم
چی بکشم که وقتی خودم میبینم
دیگه احساس تنهائی نداشته باشم
اینبار هم مثل همیشه
تصویر تو بود که روی بوم ذهنم نقش بست
تابلوئی ساختم مطلا
اما اسمی براش پیدا نکردم
وقتی روی دیوار نصب شد ،
تازه خودشو نشون داد
مبهوت این اثر هنری !! بودم که
سایه ای
کنار دیوار شکل گرفت
خودم را شناختم اما…
تورا نه!
تو …خیلی بزرگ شده ای
برای خودت خانمی هستی
باید بهت احترام گذاشت
اما پدرا
همیشه فکر می کنن
بچه هاشون بچن
شاید هم این حس از روی علاقه باشه
شاید هم "خود بزرگ بینی"
اما من اصلا این حرفارو نمی فهمم
من همه رو دوس دارم
حتی اونائیکه به من بدی کردند
باور کن
دلم براشون می سوزه
و چقدر از این احساس راضیم
دوباره چشمم افتاد به تابلو
این بار تازه فهمیدم
این کاره یه نقاش ناشی یه
شاید باور نکنی اما…
دلم برای او هم سوخت.