اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

ایستگاه قرار

گاهی میرم تو فکر

آخه تو...

تو از این نوشته ها چی میفهمی؟

تو چه میدونی من چمه؟

عجیبه که تا حالا موندی !

نرفتی !

راست بگو

حوصله ات سر نرفته؟

دلت زده نشده ؟

نمی دونم والا...

خب اینم یه عادته که روزی یکی دوبار

بیآم اینجا

اما هیچکس نیست.

آخه کسی نمی دونه اینجا هم... هست !

تنها تو موندی ، همه رفتن !

یاد این شعر افتادم ،

 

هیچکس اشگی  برای  ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت

 

                       چند روزی هست حالم دیدنی ست

                       حال من از این آن  پرسیدنی ست

 

گاه بر روی زمین زل می زنم

گاه بر   حافظ    تفال می زنم

 

                          حافظ  بیچاره  فالم  را   گرفت

                          یک غزل آمد که حالم را گرفت

 

ما ز  یاران  چشم  یاری  داشتیم

                       خود غلط  بود آنچه می پنداشتیم

 

اما باور کن تا این لحظه هنوز

به یاد ندارم از کسی  مددی خواسته باشم

جز حضرت حق .

نشیب و فراز ها دیدم

اغنیا را دیدم

فقرا را هم...

کشتی سرنوشت، مرا تا نا کجا آباد هم برد

تا امروز که اینجا هستم

اینجا پناهگاه من بود

اینجا بود که بزرگترین دروغ را شنیدم

و اینجا بود که مهربون ترین فرشته خدا را یافتم

دروغ را از زبان کسی شنیدم که دوستش داشتم

و فرشته خدا کسی بود

که  احساس گم شده اش را می جست تا به من رسید

اما

او هم دیر یا زود می رود

اینجا  همان ایستگاه قرارست

که با اشگ مهتاب رنگ گرفت

مهتاب که برود

قرارمان بی قرار خواهد شد

خدا کند تا او نرفته

من بمانم....

سارا...

بعد از مدتها بی خبری

دیشب خوابشو دیدم...

خیلی عجیبه

اصلا فراموشش کرده بودم

فقط میدونم که الانه

یه جائی در کشور چین

در حال گشت و گذاره...

اونو خیلی دوس دارم

اما فرقش با تو اینه که

وقتی هم می خوام چیزی بگم برای تو میگم

نه کسی دیگه...

 

چه کسی می داند

نو عروس شب تنهائی من

قصه گوئی که در آن دهکده سردوغریب

در پی هجری سخت

راه را گم می کرد

و سراغ دل غم دیده یک عاصی را ،

 می گرفت

از چلیپای بدون مصلوب

در میان ان شهر.

به چه حالیست ؟ کجاست ؟

چه کسی می داند

مونس و همدم بی تابی من

آنکه می گفت بگو راز دلت را

به خداسنگ صبور تو منم

در کجا گم شده است

در کدامین قصبه ، شهرو دیار

یا که قفس...

دل من حال تورا می پرسد

دل من قلب تورا می جوید

دل من ناله شب های تورا می کاود

بازهم این دل افسرده تورا می خواهد

دلم از دوری تو

از سکوتی که همیشه اینجاست

از نگاهی که به یغما رفته ست

از همان قطره اشکی  که هنوز

            روی دستم مانده ست،

                                    می گیرد

تو بگو

    چه کسی غیر از من

                 چون تو دلتنگ شوی

                                    میمیرد؟

توصیه...

من حال او را میفهمم

اما اینکه چگونه میشه یه شبه عاشق شد را نمی فهمم

و اصولا عشق های اینچنینی

هیچگاه دوامی نداشته است

از لحظه ای که به من گفتی تا این لحظه

کاملا مراقبش بودم

از نوشته هایش

از تغییرات روحی اش

از نوع عکس های انتخابیش

از کامنت هایش

چه بگویم...همه را زیر نظر داشتم

چون تو برای من مهم بودی

واورا مرد زندگی نیافتم

ضعیف است

اورا امتحان کردم

با نام مستعار

می خواستم عکس العملش را ارزیابی کنم

کاملا به تو فکر می کرد

و برای بدست آوردنت حتی از ایده های خود گذشت

اگر نوشته هایش را از ابتدا می خواندی

کاملا متوجه این تغییر می شدی

نمودار تشتت افکارش حالت ایکس دارد

و آرام نیست

گاه فریاد می کشد

و گاهی در سکون میماند

چگونه میتوان برای چنین شخصیتی تصمیم گرفت

نوع عکس های انتخابیش دلیل بر ناپایداری در عشق است

عکسی را که به عنوان تیتر نوشته هایش انتخاب کرده بود

حتما دیدی

من تقاضا کردم بردارد

و برداشت

نمی خواهم بگویم نام مستعار من آنجا چه بود

تو با کمی کندو کاو خواهی فهمید

اما آنرا فاش نکن...

اگر باز هم ارتباطی داری

خواهش می کنم ادامه نده

این را پدر از تو می خواهد

و تو میدانی پدر تنها به تو می اندیشد.

مادر۴

خوش به حالت

همه پیشت هستن

خاله، پسر خاله، دائی و مهم تر از همه

مادر...

یه روزی

وقتی که همسن تو بودم

همه اینا پیشم بودن

من خاله مو خیلی دوس داشتم

از همون بچه گی !

گاهی مادرم حسودی می کرد!

اما هیچوقت به روی خودش نیآورد!!

نمی دونم چی باعث شد که توی این غروب جمعه

یادشون افتادم

شاید حس و حال جمع شما ،

شایدم غربت گذر زمان

آن روز های من...

و این روز های تو

بهترین لحظه ها خواهد بود

که یادت میماند...

نیازی نیست در دفتر خاطراتت ثبت بشه

خود به خود

در کنج دلت ضبط میشه

دیروز صبح زود

هوای مادر به سرم زد

من هنوز هم دلتنگی هامو

فقط به او میگم

کنار مزارش این غزل را گفتم:

 

هنگام جدائی ام از او

                         پیر شدم

از عشق به دنیا و دلم

                        سیر شدم

گفتند مرا که چون

                     توانی بودن

گفتم که به عشق او

                 زمین گیر شدم

 

حالا تو بگو

برای مادر چه سروده ای ؟

این روزها تمام فکرش توئی

غزال غزلش توئی

نسیم نفسش توئی

کمکش کن تا کم نیآورد

چه میدانم..! نمیآورد.

خوشبختی

احساس می کنم

دنیای مجازی هم هیچ تفاوتی با دنیای واقعی نداره

حتی واقعی تره

تا همین دو سه روز پیش

یه طور دیگه ئی بودم

اما حالا

دنیای ذهنیتم حول محور آینده تو

و اینکه در چه مسیری تکامل پیدا میکنی

میگرده.

به این فکر می کنم که

چگونه باید بود

چگونه باید زیست

و چگونه باید شالوده یک زندگی پایدار

توام با سربلندی رو بنا نهاد.

آیا عشق ریشه این بناست؟

آیا ما فریب این واژه همیشه مقدس!! را نمی خوریم؟

با کمی کنجکاوی

در درون عشق

می توان دریافت که عشق

یک خواسته غیر متعارفه

وقتی به این خواسته میرسی

متعارف میشه

و دیگه عشق نیست...

پس بنیان زندگی پایدار نمی تواند بر مبنای عشق باشد.

اما

محبت، صمیمیت ،وفاداری، مهربانی

واژه هائی بالاتر از عشق هستند

اگر می تونستیم با چنین مفاهیمی

اساس زندگی رو بنا کنیم

مطمئنا

لذت همزیستی خدا گونه می شد

حرف پدر را گوش کن

قصه تکامل خودتو بر این محور استوار کن

نه بر مبنای عشق !

همسفر تو

باید دارای چنین خصایصی باشد

مقام، پول، خونه، ماشین...

این ها هیچ کس را خوشبخت نکرده است

ارزش آدمیت را جستجو کن

مهربانی را دریاب

تو خوشبختی...

آماده برای سفر...

امروز یه عالمه عصبی بودم

آخه اینا نمیزارن یه آب خوش از گلوم پائین بره

مثلا من پدر عروسما !

خب یه عالمه آرزو دارم

اونم برای کسی که

هیچوقت نمی تونم ببینمش

من پدر یه عروس کوچولوم

تنها یادگاری که ازش دارم

یه عکسه

چقده با این عکس حرف زدم

چقدر دوسش دارم

ما یه انس عجیبی با هم داریم

اووووه چه سفرها که نکردیم

چه عوالمی رو که ندیدیم

او همیشه پیش منه

منو تنها نمیذاره

چقدر براش شعر گفتم

ماشالا هزار ما شالا اونقده خوشگله

که دومادا براش صف کشیدن

تا بترکه چشم حسود دقلک !!!

بابا جون از خوشحالی نمی دونم چیکار کنم

دلم یه عالمه آروم شده

آخه اونوقتا فکر میکردم ممکنه بدزدنت

وای....

اونوقت من چیکار می تونستم بکنم

الانه هزار بار شکر می کنم که

بهت بها میدن

هیچکسی جرات نداره تورو بخره

مگه میشه تورو خرید؟

به تو بها میدن

این خیلی فرق داره

بابا...اگر با کسی عهدی می بندی

به عهدت پایبند باشی ها

زندگی شوخی بردار نیست

تو و همسفری که با توئه

هردوتون با یه دنیا آرزو سفرتونو شروع میکنین

باید نسبت بهم گذشت داشته باشین

برای هم زندگی کنین نه برای دیگران

البته تو خیلی عاقل و با شعوری

واز درک بالائی برخوردارهستی

خدا کنه همسفرتم مثه خودت باشه

باید برات یه آرزوی خیلی خوب بکنم

آرزوم اینه که هردوتون

تا آخر سفر، عاشونه  سفر کنین

خدا جون...این بچه هارو

بتو سپردم....

لحظه ها...

حتی نمی تونستم فکرشو بکنم...

تو باور نخواهی کرد

اما

اینچنین شد.

گاهی که خسته میشم

پشت میزم دستام بهم گره می خوره

سرم آهسته روی این گره خم میشه

چشمامو می بندم

و سعی میکنم آروم باشم

درست در چنین حالتی بودم که...

 

ایستاده بود جلوی درب ورودی اتاقم

سرشوکمی خم کرده بود

با یه نگاهی که خیلی معصومانه بود

نگاهم می کرد.

هنوز لباس سیاه به تن داره

نمی دونم چقدر منتطر مونده بود

تا چشمم بهش افتاد  گفتم:

بابا... چرا نمیآئی تو؟

گفت دوس داشتم نیگاتون کنم.

و او ثمره بود...

نشست

و نگاه می کرد

کاغذی مچاله شده در دستش بود

تعجب کرده بودم

آخه ثمره دو سه روز پیشش آمده بود اینجا

فکر کردم کاری پیش آمده

اما قبل از آنکه ازش چیزی بپرسم

گفت:

میخواین شعری که برای بابا سرودمو براتون بخونم؟

باورش مشگل بود

ثمره و شعر !

گفتم آره بابا جون...بخون عزیزم

و اینگونه شعرش را خواند...

 

امروز، بر مزار تو  تنها   گریستم

چون عاشقان واله و شیدا گریستم

 

                             گر عاشقان ز دیده بگریند در فراغ

                             من در جدائی از تو سراپا  گریستم

 

اندوه و شکوه و گله و درد و رنج و غم

این جمله ، جمع کردم و یکجا   گریستم

 

                       از لحظه ای که رخ بکشیدی درون خاک

                       از فرط بی کسی ، تک و تنها ،  گریستم

 

ای یار همنفس ،چو برفتی تو از برم

از ظلم و جور  مردم دنیا،   گریستم

 

                         هرروزو هرشبی که نبودی تو، ای پدر

                          در حسرت و   امید به فردا    گریستم

 

تنها نه بر مزار تو می گریم این زمان

در هجر  قامت تو ،     هر جا گریستم

 

                          بر حال زارو چشم ترم آسمان گریست

                          چون در هوای روی تو رسوا گریستم

 

دور از نگاه مردم و پنهان ز چشم خلق

فارغ   ز بیم طعنه ، هویدا      گریستم

 

                         در آن دیار غمزده و    فارغ از نشاط

                         آری در آن محیط غم افزا      گریستم

 

 

دمساز با غمت ای دوست    این زمان

نی بیم از کسان و نه پروا،     گریستم

 

                     چون دل شکسته بودم و آزرده از جهان

                      در خلوت     نبود تو       تنها گریستم

 

ناکام و نا مراد   ز بیداد  چرخ دون

در جوش همچو باده به مینا گریستم

 

                          صبرم ز کف ربوده دگر گونی زمان

                         ناشاد ، پر ز درد ،   شکیبا  گریستم

 

بعد ازتو ای پدر همه چیزم به باد رفت

بر هستی ام که رفته  به یغما ، گریستم

 

                        معذور ای پدر گنهم نیست از سرشگ

                         گر در طواف مزار تو ، پیدا  گریستم

 

هر لحظه مینگاشت ثمر از   برای تو

با یاد و خاطرات   قشنگت    گریستم

 

 

وقتی شعرش تموم شد سرشو بالا کرد و گفت:

پدر....شماهم گریه میکنین؟