وقتی صدای پای تو می آید
انگار کسی
مسیر قلبم را طی می کند
و من آرام آرام
در پی اش روانم تا
آن سوی دل...
کودکی را می مانم
که تا انتهای خواهش
زار می زند
دستی می شوم
افسار گسیخته
بر گردن دوست
من ، غرق در درونم
بیرون ، خبری نیست
هر چه هست ،اینجاست
پیش تو
کاش میدانستی
آن سوی بیشه
کسی تورا می جوید.
صدایت
نسیمی ست وزان
که به هنگام طلوع فجر
از راست گوشه زمان
تا عمق بیکران
در جاده دلم می وزد
و تنها توئی که فریاد می زنی
پدر....
نمی دونم چرا اینقدر دلم گرفته
با اینکه یه عالمه کار دوروبرم ریخته اما
دلم هوای تورو داره
آخه منم کسی رو غیر تو ندارم
گاهی چشام پر از اشگ میشه و نمی دونم چرا !
این چه احساسیست که نسبت به تو پیدا کرده ام ؟
چرا برام خیلی مقدس شدی؟
چه عاملی تونسته اینگونه منو به سمت تو بکشه؟
من که جوون نیستم عاشق بشم!
من که عشق و عاشقی هامو توی دوره خودم تجربه کرده ام
پس چی می تونه منو نگران تو بکنه؟
کاش تو هم احساس یه پدر رو درک میکردی
اونم پدری مثه من
که ذره ذره وجودش بال می کشه
میآد تا نزدیکی های تو
تورو که میبینه
آروم میشه بر می گرده
تو... بگو با من چه کردی
چرا این یه ذره دنیائی رو که برام ساختی
میخوای خراب کنی
مگه من چقدر زنده می مونم؟
همیشه
پیش خودم فکر می کنم که
این... آخرین نوشته منه !
دوس دارم وقتی نیستم
آخرین نوشته ام بگونه ای باشه
که وقتی اونو می خونی
فکر کنی بازم خواهم نوشت
اما... یه روز می رسه که
دیگه نه از نوشته خبری هست و
نه از کسی که می نوشت.
این روزها خیلی سرم شلوغه
فرصتی هم نیست که بشه
لااقل بتو برسم
اما ازت خبر دارم
خبر های مایوس کننده
خبر های گنگ
خبر هائی که کاش هیچوقت بهم نمی رسید
دیگه تصمیم گرفته ام برای همیشه
ازین خونه کوچ کنم
نمی دونم به کجا
اما حتما جائی که خواهم رفت
می تونم راحت با سایه ام صحبت کنم
اونجا دیگه هیچ کس نیست جز من و او
این دفتر تنها چیزیست که اینجا می ماند
آنها را برای تو نوشتم
سفرمان گرچه کوتاه اما
دوست داشتنی بود
کاش همراه خوبی بودم ولی نبودم
کاش تورا درک می کردم اما نکردم
میبینی چقدر بد بودم ؟!
شاید بدی های من بود که کوچ نا خواسته ای را
در کنار راه شب
به سوی سایه ام در ماورای بهت کشید
در آنجا هم یاد تو هستم
همیشه خواسته ام که خوشبخت باشی
و هستی اگر بدانی...
تورا با اشگهایم می شناسم
قطره های نابِ
سرریز از نگاهم
بستری دارد
ز اعماق دلم تا لحظه ای که
می چکد روی غزلهایم
تورا با این غزل ها می شناسم
غزل ها یی که حتی
پیر بلخ ما ، برای شمس
می ترسد ، نمی گوید.
تورا با اشگهایم می شناسم
قطره قطره
زیر باران تمنایم
و تو در اوج پروازت
نخواهی دید، کین جا
یک پدر همواره می گرید.
سه ساعت استراحت
بعد از بیست و چهار ساعت
شنیدن این موسیقی هم افکار منو میکشه به سوی تو
میلاد دیگه بزرگ شده
از حرف زدنش میفهمم
پسر خیلی خوبیه
امروز آزمون داشت
مجبور بودم ساعت پنج صبح اونو برسونم
بگو کجا !
پنجاه کیلومتر دور تر از شهر
بعدشم باید خودمو آماده پذیرائی میکردم
آخه بیستا مهمون داشتیم
خیالم از بابت نهار راحت بود
فقط دلشوره تورو داشتم
دلم میخواست داد بزنم
به همه شون بگم که دلم برای توتنگه...
با این حال یاد تو در سکوت گذشت
غروب بود که همشون رفتن
تازه خواهرم همه رو برد خونه خودشون
از منم ناراحت شد که گفتم نمیآم
آخه خیلی خسته بودم
چشام دیگه جائی رو نمی دید
کورمال کور مال یه یادداشت برات نوشتم
و دیگه نفهمیدم چی شد
الانه نیم ساعت از نیمه شب گذشته
و وارد روز شنبه شدیم
جمعه ما هم اینچنین گذشت...
روز شلوغی بود
از اول وقت تا ساعت چهار بعد از ظهر
حتی نتونستم یه سلام و علیک کوچولو
با رئیسم داشته باشم
دیگه همه رفته بودن و
تنها رئیسم با یه دختر محجبه توی دفترش نشسته بود
معمولا کارهای من بعد از ساعت اداری شروع میشه
سخت مشغول بودم
صدای رئیسم بود که گفت:
اجازه میدید؟
در حالی که یه ظرف شیرینی دستش بود
به همراه آن دختر محجبه وارد اطاقم شد.
به احترام او از جام بلند شدم
و تعارف کردم.
گفت :
میدونی این خانم کیه؟
نیگاش کردم ولی نشناختم
یه کم خجالت کشیدم و گفتم ...نه !
گفت:
این خانم ثمره دختر مرحوم ....
وای که چه حالی شدم
یه لحظه موندم
تنها با یه اشتیاق پدرانه به او گفتم:
خوش آمدی دخترم و همین...
شاید دقایقی در سکوت سپری شد...
ثمره دختر یکی از همکاران بسیار خوبم در دوران خدمت بود
پدرش چندی پیش از دنیا رفت
درست یک هفته قبل از فوت او
مراسمی داشتیم که پدر او نیز در آن مراسم حضور داشت
معمولا در این مراسم ها عکسی هم به عنوان یاد بود گرفته می شود
و قسمت بود که آخرین تصویر چهره پدر او
در سیستم من ثبت بشه
در مراسم به خاک سپاری ، هفت و چهلم دوست ما
تنها این دختر بود که برای پدر بیتابی می کرد
دوست ما دوتا دختر داشت
ثمره کوچکترین دخترش بود
و پدر بسیار اورا دوست می داشت
او نیز بیست و دوسالشه
بعد از چند ماهی که از فوت پدرش می گذشت
امروز آمده بود پیش ما
پدرش دوست مهربونی بود...
یادته یه روز برات نوشتم که
صدایم در فضای بهشت زهرا خواهد پیچید
قطعه ای که برای پدر ثمره سروده بودم
در چهلمین روز درگذشت دوستمان در کنار مزارش
خوانده شد.
و من شاهد بیتابی این بچه بودم
عشق این بچه به پدر مرا قادر ساخت تا از آخرین تصویر
دوستم کلیپی تهیه کنم.
کلیپ به مدت دو دقیقه تدوین ، صدا گذاری وآماده شد
اما نمی دانستم چگونه آن را به ثمره بدهم
و این یادگار همچنان در سیستم من آرشیو بود
تا امروز...
به ثمره گفتم برای اینکه بدونی ما پدر تورو فراموش نکرده ایم
آخرین تصویر اورا به تو نشان خواهم داد.
اشتیاق دیدار پدر در او وجدی غیر قابل توصیف پدید آورد
رئیس من ، این بانوی بزرگوار نیز اشتیاقی عجیب برای
دیدن کلیپ داشت
سکوت سنگینی فضای اطاقم را فراگرفته بود
من حتی صدای لرزش قلب ثمره را حس میکردم
برای کلیپ استارت زدم
او نگاه میکرد
و من قطره قطره اشگ اورا
و کلیپ تمام شد
سکوت هنوز باقی بود
هنگام خداحافظی
در حالی که هر سه نفرمان می گریستیم
به ثمره گفتم
این ها اشگ نیست
آب کوثر است
پدرت میدانست برایت چه میسازم
که اینگونه به دوربین نگاه می کرد.
و ثمره باور کرد...