یه کم دیر رسیدم
مصطفی گفت:
آقا مهمون دارین
نیم ساعته که منتظر شمان
عصبانی ام هستن !
اعتنا نکردم و یه راست رفتم تو اطاقم
همیشه قبل از اینکه بخوام کار رو شروع کنم
اول یه رازو نیاز کوچولو با خدا دارم
حرفام با خدا تموم نشده بود که
صدای سلامشو شنیدم
مریم بود...
همونی که یه بار قصه اش رو برات نوشتم
لبخندی زد و گفت
پدر...
در حالی که ایستاده بود احساس کردم
آرام است.
معمولا چون اهل تشریفات و تعارفات غیر معقول نیستم
رفتارم صمیمی ست
و با همه احساس آشنائی دارم
مریم که جای خودش را داشت...
فهمیدم کار بخصوصی ندارد و از حرف زدنش
مشخص بود نوعی دلتنگی اورا به اینجا کشیده بود
گفت:
خواب پدرم را دیده ام
و آمدم تا فقط برای شما بگویم...
گوش می دادم
و گاهی نیم نگاهی به او
تا تمامش را گفت.
بلافاصله این آیه قرآنی را برایش خواندم
الله نورالسموات والارض
مثل نوره کمشکوه فیها مصباح المصباح
فی زجاجه الزجاجه
کانها کوکب دری یوقد من شجره مبارکه الزیتونه
لا شرقیه ولا غربیه
یکاد زیتها یضی و لو لم تمسسه نار نور علی نور
یهدی اله لنوره من یشا
و یضرب اله الامثال اللناس
والله به کل شی علیم...
نمیدونم چه حسی به او دست داد
ولی صدای هق هق گریه اش
توجه دیگران رو جلب کرد
دوتا از خانم های همکارم آمدند
لیوان آبی برایش آوردند
آرامتر شد
گفت:
پدر... بین خودمان بماند
گفتم:
حتما...
یادته؟
صبح سحر
وقتی کلاغا
توی راه مدرسه
همدیگرو صدا می کردن
تو بمن گفتی
پدر ...دوست دارم
بعدشم خواب زده
غلطی زدی و چشماتو بستی ؟!
یادمه...
دساتو بوسیدم و
چشمام تو چشات خیره شدوبلند شدی
گفتی که... هستی
نبودی !
هرچی که گشتم
نتونستم کسی رو مثل تو
پیدا بکنم
توی سکوت تنها نشستم.
چه سکوتی
چه دل انگیزه غروب
تو ساحل غربت و موجائی که آروم
زیر پام غل می خورن
میشن یه بارون
راستی اونجائی که گفتی
همه پرواز میکنن
میرن تو مستی
جائی هم هست که بشه
یه لحظه اونجا ببینی
کجا نشستی ؟
اگه اونجاهم سکوت باشه
میرم پیش اونا
کنار مستا میشینم
حرفامو بی صدا ، یواش
زمزمه می کنم
میگم تو
برای پدر
مثه یه سایه هستی...
چرا نمی تونم چیزی بنویسم ؟
چرا نمی تونم حرفی بزنم ؟
چرا بغض گلومو گرفته ؟
چرا ساکتم ؟
مگه روز تولدت نیست ؟
من که باید خیلی خوشحال باشم
پس چرا یه دفه این شکلی شدم؟
نه... عزیزم ناراحت نشو
خودمم نمی دونم چرا
اما احساس می کنم
اگه این همه ازت دور نبودم
می تونستم لبخند آمدنت رو به تصویر بکشم
تا واژه مهربونی
هیچگاه از یادم نره...
راستشو بخوای ، غافلگیر شدم
آخه وقتی یه بچه چار ساله
با اون لهجه شیرین کودکانه میگه :
پدر... امروز تقلد منه...
تو که نمیدونی منو با خودش به کجاها می بره
هر کاری کردم بتونم چیزی بنویسم که خوشحالت کنه ، نتونستم
مرکب قلمم اشگ بود
و کاغذ سفیدی که نقش چهره خواب آلوده ام را
یدک می کشید.
نیمه شب بیدار شدم
یادداشتی رو که نوشته بودی خوندم
به توصیه ای که کردی عمل خواهم کرد
دعا کن تا صبح زنده بمانم
اشتیاق خرید یه روسری برای معصومه شیرینه
درست به شیرینیه تولد تو
من و او با هم تولد تورو جشن می گیریم
من و او با هم خواهیم گفت:
تولدت مبارک
اما نمی دونم
کسی تولد معصومه را
به او تبریک خواهد گفت... یا نه...!
چقدر تو مهربونی
چقدر صاف و صمیمی
تو دلم همیشه گفتم
خودِ شاهِ پریونی
دلت اندازه دریا
صبرتم قدِ یه قطره
نفست حق به مولا
بابا جون هزار ماشالا
خیلی انتظار کشیدم
توی لحظه های آخر
اما وقتی که رسیدی
انتظارو بغضمو دیدی ندیدی
خب دیگه الحمدلله
به سلامتی و دلخوش
اومدی دوباره خونه
پدر و کردی دیوونه...
خدایا
تو میدونی کسی رو که بدستت سپردم
چقدر برام عزیزه
و از اون شب جمعه تا این شب جمعه
لحظه ای نبوده که یادش نباشم
لحظه ها خیلی کند میگذرن
دلواپسی پدر
از مرز تحمل گذشته
میگن شب جمعه، دعا ها مستجاب میشه
خدایا...
بچه ام رو بهم برگردون
دلم برای شنیدن صداش تنگ شده
دلم برای پدر پدر گفتنش تنگه
وقتی او هست همه چیز شیرینه
نگذار غم دوری او
منو از پا در بیآره...
امشب،
تا سحر بیدار خواهم بود
اگر آمدی
صدایم کن ، نمی خوابم...
هیچوقت شده منتظر کسی باشی
که برات خیلی عزیزه
اما
از زیر پنجره انتظارت میگذره
در حالی که
نه تو و نه او
نمی تونین همدیگرو ببینین؟!!
این اتفاق فقط برای پدر میفته
نه کسی دیگه...
شاید همین لحظه در حال گذر از
کوی بیقراران باشی
کسی چه می داند
اما اگر ازاین دیار گذشتی
لحظه ای هر چند کوتاه
به کوی دوست نگاه کن
و از آن سید بزرگوار
استجابت بطلب...
التماس دعا
غروب روز پنجم ،
یه عالم دیگه ئی داشت .
پنجره اطاقم ،
درست رو به غروب باز میشه ،
فضای وسیعی از آسمون در مقابل این پنجره نمایونه.
تکه های ارغوانی متمایل به سرخ ابرها
در بین راه غروب
اشکال دل انگیزی دارند
خیالم اوج میگیره
میره تا اون دور دورا
شایدم دنبال تو میگرده !
ستاره تو
از اون ستاره هائیست
که هنوز هوا تاریک نشده پیدا میشه
کسی نمی دونه
اسم این ستاره چیه
نه بزرگه ، نه کوچیک
شایدم اندازه یه حبه انگور
نمیگم کجای آسمونی چون
ابرا میآن
پرده میشن
نمیذارن بدرخشی
نمیذارن که پدر شاهد
شادیه تو باشه
همیشه حال تورو
از او می پرسم
گاهی خندونه و بعضی وقتا هم
دل می سوزونه
حالا من کنار این پنجره واسادم
تو اونجا، روی دریا
میبینی ؟!
حرفای من شعره
تو این غروب زیبا ...