الانه از محل قرار برگشتم
و چه ملاقاتی بود !
مثه اینکه کسی منتظرم بود
میدونی !
همیشه اون خیابون به خاطر اینکه
کنار بازاره خیلی شلوغه
اما وقتی رسیدم اونجا
درست مقابل امامزاده
جای پارک یه ماشین از قبل برام آماده شده بود
خیلی خوشحال شدم
اینو به فال نیک گرفتم
توی دلم گفتم بدون آقا خوشحاله که به زیارتش آمدم.
برای همینم همه چی رو آماده کرده
حرمش خلوت بود
دیگه از اون سفره های کوچیک
با نون و خرما
پنیرو سبزی خبری نبود
صدای اون آقا مداحه
که همیشه روضه حضرت رقیه
یا ابوالفضل العباس رو میخوند
دیگه توی فضای حرم نمی پیچید
قدیما یه صفای دیگه داشت
داشتم دعا می کردم
صدای ناله حزینی رو از یه گوشه در قسمت زنها شنیدم
خیلی سوزناک ناله می کرد
منم که منتظر یه جرقه بودم
همونجا نشستم
روضه اون خانومه منو دگرگون کرد
من که دلم میخواست فضای اون قدیمارو
اونجا حس کنم
خود آقا برام فراهم کرد
جات خیلی سبز بود
حالی کردم
سبک تر شدم
خواستم برگردم
جوانی سلام کرد
کمک میخواست
کمکش کردم
دعا کرد
شاید اورا هم آقا فرستاده بود
کسی چه می داند
و برگشتم
خوش و خوشحال...
تو شهری که من زندگی می کنم
یه امامزاده هست
گنبد و بارگاهی داره
بچه که بودم
میدیدم که
اغلب بزرگتر ها
نذرشونو در این امامزاده ادا میکردند
گاهی مادرم منو با خودش می برد اونجا
همیشه نون و خرما
یا پنیرو سبزی
سر سفره های کوچیک
توی امامزاده
بین مردم پخش می شد
اینها کسانی بودند که نذر حضرت رقیه
یا حضرت ابوالفضل رو داشتند
یه مداح پیری هم همیشه اونجا بود
که روضه می خوند
الانه دیگه نیست
پدرم میگفت :
این آقا خیلی مجربه
یه روز یه نفر که از کسی قرضی میگیره
حاضر نمیشه دینشو ادا کنه
با هم میآن جلوی همین امامزاده
اونیکه پول قرض داده بوده به اونیکه
پول قرض گرفته بوده میگه:
اگه به این آقا قسم بخوری که از من پول قرض نکردی
من همه اون پول رو به تو می بخشم.
اون آقاهه هم با پرروئی میگه:
به این آقا قسم که تو به من پولی ندادی
پدرم که شاهد ماجرا بوده می گفت:
هنوز چند قدم اون آقاهه دور نشده بود که
میفته و میمیره...
بگذریم
من خیلی این امامزاده رو دوس دارم
و به مجرب بودنش اعتقاد عجیبی دارم
برای تو نذر کرده بودم پیش همین آقا
پنج شنبه که شب جمعه میشه
میرم اونجا
برات دعا می کنم
در اونجا از خدا می خوام که
همه جوونا خوشبخت و عاقبت به خیر بشن
برای تو و زهرا دعای مخصوص دارم
شما ها هم اگه دلتون وصل شد
پدر رو دعا کنین
بگذار دنیای مجازیه پدر
با همین عکس های مجازی
تزئین بشه...
یه عکس زوار دررفته قدیمی !
نمی دونم عکس کیه !!
نمی دونم عکاسش کجاست !
فقط میدونم
کسی اونو داده به من
اما نه همه شو
فقط یه تیکه شو
منم اون تیکه رو آوردم توی دنیای مجازی
گذاشتمش اینجا
اولش خواب بود
بیدارش کردم
لباسشو عوض کردم
کلاه براش گذاشتم
یه طوری نیگا میکنه که انگار
میشناستت
بازم معرفت اون
امروزی ها که نمی فهمن بابا چیه یا نه نه !
آخ که دس رو دلم نذار
این بغض لامصب نمی ترکه
تا راحت بشم...
باور نمی کردم بیآد
اما آمد
باور نمی کردم نبینمش
اما ندیدمش
امروز قاب عکسشو که سالها روی دیوار اتاقم
گذاشته بودم برداشتم
چشمم که به او می افتاد
ناراحت می شدم
اگه کسی راجع به او چیزی بگه
خیلی غمگین میشم
دوس ندارم هیچی دیگه از او بدونم
بجای عکس او
تورو به تصویر کشیدم
حالا توروبروی منی
دارم فکر می کنم
خوش به حال سعید
که هیچوقت داغ ندید...
هر چیزی ممکنه اتفاق بیفته
حتی اینکه یه روز
همین نوشته ها رو کسی بخونه
که براش مینوشتی
اما دوس نداشتی
او بخونه...
نوشته ها دو گونه هستند
خاص و عام
و نوشته من
نه خاص است و نه عام
میدانم برای کیست
او نمی داند برای اوست
و ...
زیباتر از این چیست ؟
بذار بگن پدر هم عاشقه
خب مگه پدر دل نداره؟
چرا عاشق نباشه؟
اما عشق اوکجا و عشق شما ها...
هزار تا خونه فاصله ست
شایدم بیشتر
یکیشو برات میگم:
تلفن زنگ زد
خیلی کار داشتم
نمی تونستم گوشی رو بردارم
اما صدای زنگ تلفن اعصابم رو بهم ریخته بود
مجبور شدم جواب بدم
صدا آشنا بود
و خسته
از راهی دور، خیلی دور
شاید سالها فاصله
یک لحظه ، تنها یک لحظه
سکوت بودو بس
زمان را فراموش کردم
کارم را از یاد بردم
گیج شده بودم
باور نمی کردم
او بود...کسی که همه لحظه های منو
سالها پیش با خودش برده بود
و تنها خاطره ائی ازو مانده بود
حرف نمی زدیم
حس می کردیم
گفتم کجائی
گفت اینجا
گفتم بیا
گفت کجا
دیگر نفهمیدم
ساعتی بعد با او بودم
کنار جاری رود
آنجا که مامن عشق بود
و کسی نبود
من بودم و او
و سالهای دوری که او نبود
اورا یافته بودم
همانگونه ،
همان شکل ،
و با همان طراوت.
گفت: پیر شدی
گفتم : از عشق است
گفت : کدام عشق ؟
گفتم: تو
قطره ای روی گونه اش پدیدار شد
خواستم قطره را دریابم
چکید
روی دستانم
دستم را گرفت
قطره را می نگریست
و من اورا...
غرق نگاه بودیم
و نفهمیدیم
به کجا رسیده ایم
و رویای من پر کشید
و رفت
و هرگز نیآمد دیگر...
خیالم که از تو راحت میشه
دلم پر میکشه تا اونور آبها
آخه منم مثه تو
دلم اسیره
هر کاری هم که می کنم
نمی تونم فراموشش کنم
چون او برای من
مقدسه...
خیلی وقته دیگه نیست
شایدم هیچوقت نبوده
اما نمیدونم چرا همیشه
با فکر او دلخوشم
از صبح تا شب
هزار مرتبه
میآد سراغم
نه حرفی میزنه
نه چیزی میگه
اما من باهاش حرف می زنم
حتی با عکسش
و همیشه
لبخند محوی که روی چهرشه
منو وا میداره از خودم بپرسم
چرا؟
وهیچوقت نتونستم
به این سئوال جواب بدم
دلم میخواد برم پیشش
اما فرصتی نیست
به او که برسم
دیگر نیستم
و نمی خواهم نباشم
میخواهم زنده بمانم
شاید
دوباره اورا
بیآبم...
اگه مال من بودی
تموم شب ها
برا ت قصه میگفتم
با تو درد دل می کردم
اگه مال من بودی
سرتو شونه میکردم
گیساتو برات می بافتم
نمیذاشتم راه بری
تورو من بغل می کردم
اگه مال من بودی
ستاره هارو
دونه دونه می گرفتم
پیش تو رسوا می کردم
اگه مال من بودی
تورو تنها نمیذاشتم
با خودم می بردمت
جائی که دوس داشتی میذاشتم
اگه مال من بودی
عروسکم رو ،
میدادم به تو ،
خودم نیگات می کردم
اگه مال من بودی
می بردمت بالای ابرا
هرچی داشتم میدادم
جائی برات پیدا می کردم
اگه مال من بودی
سفر می کردم
تورو با خودم می بردم
همه رو خبر می کردم
اگه مال من بودی
کتاب عشقو
با تموم جمله هاش
قصه می کردم
اگه مال من بودی
دیگه غصه ئی نداشتم
هرچی داشتم میدادم تو
خودمو رها می کردم
اما روزگار نمی خواد
مال من باشی ولیکن
اگه بودی، همه رو