اصلا چیزائی که می نویسم
دست خودم نیست !
وقتی این نوشته هارو مرور می کنم
انگار کسی دیگه
اونا رو نوشته
باورم نمیشه
اینا حرفای من باشه...
گاهی به خودم میگم
کاش
تو هم مثه خیلی ها
یه احساس معمولی داشتی
تا باورت کنن...
اما از وقتی که یادم میآد
همیشه
همینطوری بودم
درست مثه کسی که
چیزی گم کرده باشه
سرگردون و هاج و واج !
من هیچوقت نتونستم
خودمو عوض کنم
هنوز هم
همون پدر کوچولوهه هستم
فقط یه مقدار
جسمم تحلیل رفته
اما روحم
به سادگی روح کودکیست
که باور دارد
زندگی
یعنی شیرینی
یعنی آب نبات
من با واژه تردید مانوس نیستم
من یقین دارم
خدائی هست که
در قلب منه
و در قلب تو نیز
پس باید دوستت داشته باشم .
هرگاه احساس کردی
دلت برای کسی تنگ است
مطمئن باش
او نیز دلتنگ توست
مگر اینکه
بی خدا باشد.
غرق در کارای روزانه ام بودم
فقط صدای سلامی رو شنیدم و بعد...
همینطور ذل زده بود بهم
و متوجه شدم
ازش عذر خواهی کردم
و نشست...
سالهای دور
یکبار دیگر این صدا را
در جائی دیگر
شنیده بودم
جوان بود و تازه کار
برای استخدام آمده بود
چهره اش به دلم نشست
و وقتی اورا شناختم
به کار مشغول شد
اما امروز صدای او نبود
پرسیدم شما؟
گفت : مریم
از حال پدرش پرسیم
چشماش پر از اشگ شد
متاثر شدم
آنقدر که نتونستم جلوی خودمو بگیرم
گفت : مگه پدرمو میشناسید؟
یه لحظه فکر کردم چی بگم
وقتی اشگمو دید
کنجکاو شده بود
دوباره پرسید:
مگه پدرمو میشناسید؟!
بعد براش گفتم
گفتم بعد از سی و چهار سال
صدای تو
با همان موج صدای پدر
بگوشم رسید
هنگامی که سلام کردی
و من نفهمیدم !
بی تاب شده بود یرای دانستن
وقتی قصه استخدام پدرش رو
از زبان من می شنید
انگار کودکی می بود
که با نوای یه قصه
باید به خواب بره...
اما این کودک نمی خوابید
میگریست !
مریم دختر مردی بود که
در آن سالهای دور
برای شروع زندگیش
به کار گمارده بودمش
و اکنون
دخترش برای دریافت مستمری
آمده بود
پدر ، آنهارا تنها گذاشته بود.
احساس کردم دلبستگی خاصی پیدا کرده است
وقتی زندگیش را تعریف می کرد
از آنچه به معنای آدمیست
بدم آمده بود.
او در نهایت ظرافت و زیبائی
از زندگی مشترکش
با جوانی نا پخته
که سر انجام پس از هشت ماه
منجر به جدائی شده بود
رنج می برد.
نمی دانستم چه بگویم
نمی دانستم چه باید بکنم
متعجب از بازی سر نوشت
سئوالی که برایم مطرح بود
اینکه چرا من ؟!
قلب من افسرده تر از آنست
که تحمل درد هائی
از این قبیل را داشته باشد
و خدا
از جان من چه می خواهد !
مانده بودم چه کنم !
دستش را گرفتم و اورا باخود به
اطاق مدیر کانون بردم
مدیر کانون زن مهربانیست که
هم و غممش خدمت به
کسانی مثل این دختر است.
اورا با مدیر کانون تنها گذاشتم
و به اطاقم بر گشتم.
ساعتی بعد
در حالیکه لبخندی بر لب داشت
برای خداحافظی
آمد و گفت:
پدر....
ممنونم !
معمولا
اوقات بیکاریمو
صرف خوندن مطالب ادبی میکنم
انچه که منو به وجد میآره
احساس نویسنده مطلبه
نویسنده منو با خودش میکشونه توی
دنیای احساسش
گاه این احساس چنان ظریفه
که توش غرق می شم
و نمی فهمم در دورو برم چه می گذره
امروز بعد از آمدن تو
این شعر از مریم رو زمزمه می کردم
نگات قشنگه ولیکن
یه کم عجیب و مبهمه
من از کجا شروع کنم
دوست دارم یه عالمه
منو گذاشتی و بازم
یه بار دیگه رفتی سفر
نمی دونم شاید سفر
برای دردات مرهمه
تا وقتی اینجا بمونی
یه حالت عجیبیه
من چه جوری برات بگم
بارون قشنگ و نم نمه
هوای رفتن که کنی
واسه تو فرقی نداره
اما به جون اون چشات
مرگ گلای مریمه
آخرشم دق می کنم
تا منو دوس داشته باشی
مردن که از عاشقیه
یک دفه نیست
که کم کمه
دیدی گلا شب که میشه
اشکاشونو رو میکنن
یادت باشه چشم منم
همیشه غرق شبنمه
چشمای روشنت یه کم
کاشکی هوای منو داشت
تنها توقعم فقط
یه بار جواب ناممه...
ای
توئی که همیشه
یار همراه پدر بودی
ای
بهترین احساس
و مونس غم های من
تنها
تو دانستی
پدر کیست
و من برای تو نوشتم
برای تو خواستم
و برای تو میمیرم
همیشه
عشق پدر
فقط رسیدن تو
به کمال مطلوب بوده است
و تو
به آنچه خدا بخواهد
میرسی
آنها که قلبی پاک چون تو داشتند
رسیدند
پس نگران چیستی ؟
من ، پدر به خاطر تو
تا روزی دیگر
نخواهم نوشت
تا آسوده تر بیندیشی
و بعد
دوباره به نام تو مینویسم
که هدیه خداوندی...
چه سکوت وحشتناکیه !
گاهی پیش میآد
که آدم دلش نمی خواد
با هیچ کس
حرف بزنه !
اما این کاغذ وقلم
دس از سرت بر نمی دارن
مدام وسوسه میشی
حرفاتو با اونا
در میون بذاری
درسته ! آخرشم پاره شون می کنی
میریزی دور
ولی حرفتو که زدی !
بعد آرومتر میشی...
شایدم بگی
گور بابای همه چی ،
ولش !!
اغلب اوقاتم اینگونه سپری میشه
بارها تصمیم گرفتم
وابستگی احساساتمو مهار کنم
اما
این دل لامصب
نمی دونم بچه کدوم قلبی بوده
مال کدوم دیار
که اینقده حساسه
و زود باور...
آخه یکی نیست بهم بگه
بابا
بعد از اینهمه خوش باوری
بسه دیگه
دنیای زمان تو
همینه !
توی همین فکرا بودم که
اون ستاره کوچولوهه
سوسو زنان
رسید
یه نامه دسش بود
انداخت رو میزم و رفت
اولش میترسیدم نامه رو باز کنم
ولی وسوسه بالاخره کار خودشو کرد
نوشته بود:
پدر ! خیلی مهربونی ، دوستت دارم ...
از ترسم زودی قائمش کردم
آخه فکر کردم
این یکی دیگه راسه...
می شنوی ؟
کسی تو را می خواند
کسی تورا فریاد می زند
این ترانه
چه آشناست
ومبهم !
صدایش گنگ است
می پیچد ، بی هنگام
امروز، تورا دیدم ! نیآمدی
دیروز هم
وفردا نیز نمیآئی
به ستاره ات سپردم
پیامم را در سکوت نیمه شب
و آرام
کنار سجاده فراموشی هایت بگذارد
شاید هنگام نماز عشق ،
یک لحظه
یادت بیآید که
کسی هم تورا صدا می کند
و بشنوی
فریاد را
از برهوت بی تابی ها.
دارد دیر می شود
بچه ها منتظرن
باید بروم...
خسته و مونده
از باریکه خاطرات می گذشتم
یاد مادر افتادم
راستی !؟
حالش خوبه؟
چه می کنه؟
هیچ شده گاهی برات ازدلش بگه؟
هیچ شده یواشکی مراقبش باشی
ببینی اشگشو کجا قائم میکنه؟
میدونی ؟!
این سالها که داری رشد میکنی
بخصوص در این مقطع
یه سالهائیست
که مادر
اغلب ملتهب و نگرانه !
اونم به خاطر تو
باز اگر بابا بود این التهاب کمتر بود
اینجاست که میگم
چقدر مراقبشی
بیشتر باهاش حرف بزن
بذار
دلشوره هاش کمتر شه
نگرانی هاشو
تا جائی که ممکنه
کمتر کن
مادرا
صادق ترین عاشقای روی زمینن
هیچ کجای این پهنه گیتی
نمیتونی
دوستی مثه مادر بیآبی
و تو اینو از من بهتر میدونی
من هنوز هم
به هنگام دلتنگی
میرم پیش مادر
اونجا یه جای آرومیه
وقتی حرفامو باهاش می زنم
مثه یه کبوتر
سبک میشم و پرواز می کنم
کاش پیشم بود
او سالهاست
منو تنها گذاشته
خوش به حالت که مادر کنارته
راستش
گاهی به تو
حسودیم میشه !
اشگام اینو بهم میگن
دس بردارم نیستن...