تو مثه یه اتفاقی
که می خواد یه روز بیفته
مثه اون شعر تری که
هیچ کسی هنوز نگفته
مثه قاب عکس زردی
که نشسته روی دیوار
مثه اشکائی که آروم
می چکن رو سیم گیتار
دس تو حسیه مثل
چیدن سیبای قرمز
مثه سینه ریزی که روش
می نویسن بی تو هرگز
مثه ذوق یه کویری
بعد یه دعای بارون
مثه نقش فال قهوه
توی کوچه های فنجون
مثه بیشتر بهارا
دوباره من از تو دورم
بیا و نذار بریزه
آخرین برگ غرورم
مریم حیدرزاده
گاهی که نمی تونم حرف دلمو بگم
میرم سراغ نقاشی
حرفمو نقاشی می کنم
خوندن نقاشی مثه یه نوشته راحت نیست
فقط کسانی می تونن اونو بخونن که
یا خودشون نقاش باشن
ویا
حس نقش
براشون قابل درک باشه...
نقشی که
در نوشته قبلی بود
یکی از حرفای منه .
حرفی که هرگز نتونستم بگم !
زمزمه امروزم کنار این پنجره
این شعر بود.
هرگز مرا چنان که منستم
یک آفریده زین همه نشناخت
بس درد داشتم که بگویم
اما دلم نگفت و نهان کرد...
نادر نادرپور
چقدر این بچه مهربونه !
ایام عید که به دیدنم آمده بود
یه دفتر خاطرات خیلی قشنگ
برام آورد
و گفت:
دائی حرفا تو اینجا بنویس !
ازش تشکر کردم
و بهش قول دادم که بنویسم.
قبل ازآغاز سال جدید
عیدی بچه هارو کنار گذاشته بودم
و روی هر پاکتی
اسم گیرنده روهم نوشته بودم.
یکی ازون اسم ها
اسم تو بود...
ونمی دونم چرا پاکت عیدی تو
غریب تر از همه بود.
این پاکت برای من وحی منزل شده بود
با اینکه می دونستم
هرگز به دست تو نمی رسه
ولی دلم طاقت نداشت
که تو باشی و پدر
عیدی تورو فراموش کنه !
دفتر خاطراتو باز کردم
و عیدی تورو
دونه، دونه
گذاشتم لای برگ برگ اون دفتر
روی صفحه اولشم برات این شعر رو نوشتم.
ماهی همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو
می برد مرا به هر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو ...
پیش خودم فکر کردم
از من دیگه گذشته که خاطره بنویسم
اما اگه تو اونو
با خاطراتت تزئین می کردی
یه روزی
برات خیلی با ارزش می شد.
چه کنم که توی دنیای مجازی
راهی برای رساندن
امانت نیست
فقط میشه گفت یا نوشت
اما هنوز هم
دلم میگه
نگهش دار
صاحب خاطرات ،
همین نزدیکیست
شاید بیآید...
بابا جون
تورو خدا دیگه منتظرم نباش
من بیش از طاقتم
انتظار کشیده ام
خسته ام
و شاید تشنه !
زندگی همیشه منو تشنه نگه داشت
تشنه یه جرعه مهری که از ته قلب باشه
اما
مهر آدما
اغلب سرابه
مهرشون گولت می زنه
برای رسیدن به خواسته هاشون
هزار جور
کلک سرهم میکنن ولی
آخرشم خودشون میفتن تو هچل.
دلم می خواد
تنها باشم
برم یه جای دور
جائی که
بشه دوتا آدم پیدا کرد
ولی اینم یه رویاست
مثه بقیه عوالم موجود
گاهی برات مینویسم
همینجا
که فقط بدونی هستم
اما جوابی برات ندارم
اگر روزی ، روزگاری
ازین دیار گذر کردی و پدر را نیافتی
تنها تو بدان
همیشه از انتظار آزرده بود تا
اینکه انتظارش به سر آمد و
رفت...
هیچی از انتظار بدتر نیست
اگه اونی که منتظرشی
میدونست تو چه حالی داری
هیچوقت
تورو منتظر نمی گذاشت...
دوس داشتم
توی بارونی که شر شر میبارید
قدم بزنم .
اونقده خیس شده بودم
که مجبور شدم یه سایه بون پیدا کنم
و برم زیرش واسم .
راس راسی بارون ،خیلی قشنگه !
جائی که واساده بودم
ایستگاه اتوبوس بود .
یکی دوتا مسافرم بودن .
چاله چوله های خیابونو آب زلالی پر کرده بود .
بارون که میبارید،
تصویر زیبائی از این بارش ،
روی چاله ها نمایون می شد .
ازین صحنه چشم بر نمی داشتم
منو یاد کودکیم می انداخت .
خونه ما یه حوض بزرگ داشت ،
وقتی بارون می آمد
خیلی دوس داشتم این حوض رو نیگا کنم
یه نقش و نگارای عجیبی روی سطح آب حوض می دیدم
حباب های ریزو درشت
میون دایره هائی
که مدام داخل همدیگه می شدن .
ناودونی که آب پشت بوم رو تخلیه می کرد .
درختائی که تشنه بودن و خوب سیراب می شدن .
همه اینارو از پشت پنجره پنج دری
نیگا می کردم
و خدارو می خوندم .
دلم می رفت پیش اون خونه هائی که
سقفشون چیکه می کرد
وبچه ها
نگرون بودن
امروزم رفته بودم توی اون حال
دلم نمی خواست
ازون حال بیام بیرون.
کاش بجای ایستگاه اتوبوس
پشت همون پنج دری
واساده بودم !
از پشت اون پنجره
دنیا خیلی زیباتر بود ...