-
روز هشتم
چهارشنبه 8 فروردینماه سال 1386 02:14
بارونه قشنگیه هوس کردم یه کم قدم بزنم اینجا یه پارک بزرگه که گهگاه سری بهش می زنم اگه چترم همراهم نبود خیلی خیس می شدم ولی چتره به دادم رسید شر شر بارونم یه حس و حال خوبی بهم داده آروم قدم می زنم گاهی می ایستم و به طراوت چمن ها خیره میشم وقتی بارون روی چمن می باره انگار اونا سبز ترن شاداب تر به نظر می رسن راستی تو...
-
التماس دعا
سهشنبه 7 فروردینماه سال 1386 00:08
آخه توی اون همه زائر چه جوری میشه تورو پیدا کرد؟ میگفت از بس صداش کردم دیگه گلوم خشگ شده بود. راست می گفت به طور اتفاقی موبایلش جواب داد وقتی صداشو شنیدم اول از تو پرسیدم اما هنوز موفق نشده بود تورو پیدا کنه شایدم هنوز موقع اش نرسیده شایدم قرار روی تل زینبیه است او دو روز دیگه بر می گرده و تو چهار روز دیگه فاصله شما...
-
غصه تو ...
دوشنبه 6 فروردینماه سال 1386 00:20
من تموم قصه هام قصه تــوست اگه غمگینه اون از غصه تـــــوست یک دفعه مثله یه آهو توی صحراها رمیدی بسکی چشم تو قشنگ بود گله گرگ و ندیدی دل نبود توی دلم ، تو رو گرگا نبینن ! اونا با دندون تیز، به کمینت نشینن ! الهی من فدای تـــــــو چه کار کنم برای تو ؟ اگه تو این بیابونا خاری بره به پای تـــــو ؟! یه دفعه مثله یک پرنده...
-
روز پنجم
یکشنبه 5 فروردینماه سال 1386 16:44
آسمون اینجا ابریه هوا هم دلش گرفته اونم می دونه تو الان کجائی اونم دلش می خواد بباره ومیباره امروز روزه پنجمه دل پدر هم پر میکشه به سوی حرم خوش به حالت که لااقل تو رو پذیرفت منو که سالهاست بیرون کرده ولی آنقدر مهربونه که گهگاهی یه سری بهم میزنه او میدونه که دلم دیوونشه و میدونه که سرگردونشم یه روز که دلم خیلی گرفته...
-
صدای آشنا
شنبه 4 فروردینماه سال 1386 00:03
در انتهای سومین شب بود که صدای آشنائی فضای تنهائی ام را شکافت و بر عمق قلبم نشست . پدر ! من آمدم ... صدایش زیبا بود مثل یک موسیقی ! مثل بارونی که توی صحرا می باره ! مثل اشگی که بی مهآبا جاری میشه ! مثل همون ستاره ایکه همیشه از پشت پنجره اتاقم پیداست ! پرنده مهاجر پدر ، به خانه بر گشته تا برای هجرت دیگری آماده شود این...
-
روز سوم
جمعه 3 فروردینماه سال 1386 00:12
یه موجی از صورت و نگاه تو به من می رسه که نمی تونم اونو توصیف کنم ! تصویری که بالای این صفحه میبینی شاید نمادیست از احساسی که سالها ... سالهای خیلی دور از من گرفته شد اما همچنان رویایش با من است رویائی که هیچ کس نتوانست آن را از من بگیرد. موجی که از صورت و نگاه تو به من می رسه به اندازه این رویا بلند و طولانیست و من...
-
رازو نیاز
پنجشنبه 2 فروردینماه سال 1386 00:02
درست لحظه ایکه سال تحویل می شد سجاده عشق پهن بود و من در بینهایت دوست غرق بودم . دست نیاز وتمنا بسویش پر می کشید زمزمه دعا جاری بود یا مقلب القلوب والابصار یا مدبرالیل والنهار یا محول الحول والاحوال حول حالنا الی احسن الحال و امید تا اوج او ادامه داشت. اینجا ! در خلوتگه دل در سکوت و تنهائی راز شب ، پیش منست آنجا ! در...
-
سال نو مبارک
چهارشنبه 1 فروردینماه سال 1386 02:35
پنجره را بگشای شاید بهار آمده باشد شاید که شبنمی در انتظار توست شاید که صبح شده باشد پنجره را بگشای شاید که سال نو شده باشد. نوروزتان مبارک
-
ساعات آخر
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1385 14:11
این ساعات آخر سال هم برای خودش عالمی داره نمی دونم چرا از صبح همش به یاد نی نی بودم نمی دونم کجاست والا تنهاش نمیذاشتم فقط میدونم ممکنه دلتنگ تو باشه آخه او تورو خیلی دوس داره وقتی هم که تو نباشی دلش فقط پیش توست مخصوصا این ساعات آخر و تو هم آنجا می دونم که به یادشی شاید در لحظه تحویل سال دلای دور افتاده بهم نزدیک بشن...
-
امام رضا
دوشنبه 28 اسفندماه سال 1385 23:19
السلام علیک یا ابا الحسن یا علی بن موسی الرضا المرتضی وقتی تو مهمون سلطان دلهائی من چی باید برای تو بنویسم ؟ من از چی می تونم حرف بزنم ؟ جز اینکه چشم دلم به دنبال سایه تو برای رسیدن به درگاهش باشه کاری نمی تونم بکنم ! جز اینکه همش مجسم کنم داری باهاش حرف میزنی برای بابا برای مادر برای نی نی برای این و اون و... برای...
-
بدرقه
یکشنبه 27 اسفندماه سال 1385 22:18
بارون ریزو قشنگی داره میباره دوس داشتم زیر این بارون باشم چترم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون یه کم راه طولانیه ولی مهم نیست ، هوا ملسه و زندگی شگفت ! من باید امروز دو نفر را بدرقه کنم دختری که با رویای دیدار پدر برای زیارت می رود و پدری که دنیارا ترک میکند . هوا ملسه و زندگی شگفت و من بر سر دو راهی مانده ام ! ساعت...
-
آغاز سفر
یکشنبه 27 اسفندماه سال 1385 08:26
امروز مهتاب هم رفت وچه سفری ! من ماندم وتو و دلتنگی های ناشی از انتظار شاید امشب ، در حرم باشد غریبی که میهمان امام غریب است نمی دانستم از آنجا به کجا خواهد رفت دیشب برایم نوشت بعد از زیارت امام غریبان به زیارت امام شهیدان می رود کربلا...نجف و چه سعادتی قرارمان روی تل زینبیه بود یک قرار رویائی اما ! حقیقت چیز دیگری...
-
نامه چارلی به دخترش
شنبه 26 اسفندماه سال 1385 22:36
نامه ی چاپلین به دخترش: ژرالدین ! دخترم ، اینجا شب است... شب نوئل؛ در قلعه ی کوچک من همه ی این سپاهیان بی سلاح خفته اند، نه تنها برادر و خواهر تو ، حتی مادرت . به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم خود را به این اتاق کوچک نیمه روشن ، به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم . من از تو بس دورم خیلی دور......
-
فریاد
شنبه 26 اسفندماه سال 1385 10:23
امسال هم چو سالهای پیش ، با خلوت همیشگی ام مانوس می شوم اینجا بدون تو ، من با حسرتی عمیق همدوش می شوم یک شا مگاه دگر بیش تر نمانده به صبح من با خیال چهرهً تو با لحظه های دور هم آغوش می شوم تو سالهاست که اینجا نبوده ای من سالهاست که بی تو غنوده ام آن سالهای دور آن لحظه های کور آن هجمۀ خیال آن وصل بی بدیل آن هجر ، شوق ،...
-
از نور حرف می زنم
جمعه 25 اسفندماه سال 1385 19:42
هر بامداد ، تا نور مهر می دمد از کوه های دور من بال می گشایم ، چابک تر از نسیم پیغام صبحدم را با شعرهای روشن پرواز می دهم . انبوه خفتگان را با نغمه های شیرین آواز می دهم از نور حرف می زنم ، از نور از جان زنده ، از نفس تازه ، از غرور . اما در ازدحام خیابان گم می شود صدای من و نغمه های من . گویند این و آن : ” خود را از...
-
حرم
پنجشنبه 24 اسفندماه سال 1385 21:52
غروب روز پنج شنبه هم به سر رسید این پنج شنبه تنها فرقی که با پنج شنبه های دیگه داره اینه که پنج شنبه آخر ساله امروز و فردا همه میرن عید دیدنی میرن پیش عزیزاشون میرن پیش اونائیکه دستشون از دامن دنیا کوتاه شده نزدیک های ظهر بود تلفن زنگ زد کفت دارم میرم کربلا گفتم خوش به سعادت من الانه احساس می کنم اونجام برای اینکه به...
-
سعید
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1385 11:47
معمولا ٌ آخر سال که میشه بیشتر مردم با یاد عزیزائی که دیگه پیششون نیستن ساعاتی رو، در کنار مزارشون سپری می کنن اما امسال ، دلم می خواد برم پیش کسی که هرگز ندیدمش ! یادته چقدر بهت اصرار کردم منو ببری پیش سعید ؟ یه بار اون روزای اول همون موقعی که رفتی سفر منم رفتم بهشت زهرا تنها جائی که به آنسو کشیده شدم مزار شهدای...
-
مهربون
سهشنبه 22 اسفندماه سال 1385 20:44
نامه پر از مهرت رو در حالی که تب داشتم خوندم . نمی دونم چی باید بگم ولی همیشه هنگام غروب ، دلم پر میکشه بسوی آسمون. آخه فکر می کنم همین که ستاره ها خودشونو نشون بدن تو هم از یه گوشه این آسمون پیدات میشه و من به این انتظار ودیدار عادت کردم. اما دیدار امروزم خیلی فرق می کنه درسته که در حال استراحتم ولی معمولا ٌ کسی که...
-
عکس تزئینی
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1385 21:52
هر وقت بخوام چیزی بنویسم اول یه 5 دقیقه ای با این کوچولوئه حرف می زنم اونوقت اگه اجازه داد شروع می کنم به نوشتن... اسمشو گذاشتم مهتاب اگه ازم بپرسی چرا ؟ میگم نمی دونم ! ولی حقیقتش اینه که می دونم اما بگذریم... حرفای منم حرفی نیست که همه طالبش باشن یه احساسه یه واقعه ایست که اتفاق میفته وشاید زیاد مایل نباشم کسی...
-
مضحکه
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1385 10:25
فکر کردم وقتی احساسمون رو بیان می کنیم به گونه ای راز دلمون برملا میشه اگر این احساس مورد مضحکه قرار بگیره لطمه می خوریم به من گفته بودند این جایگاه برای تبادل اندیشه هاست برای تعالی انسانهاست جائی برای شلغم و هویج یا باقالی وجود نداره هرچند احترام به دوستان از اهم واجبات به شمار میره اما شوخی و مزاح جایگاه خودش رو...
-
دلم برات تنگه
شنبه 19 اسفندماه سال 1385 10:20
ساعت 10 صبحه یه بارونه آرومی داره میباره درست مثه اشگای من که از صبح آغاز شده و هنوز میباره... نمی دونم چرا نمی تونم جلوشو بگیرم. نه فکر کنی که دلم سوخته باشه ها نه... اصلا چیزی که اشگ منو در آورده قصه تو نیست ! اصلا این اشگ اشگ قصه نیست ! اشگی که آروم باشه اشگ دلتنگیست . دلم برات تنگ شده فقط همین...
-
تا هستم ای رفبق...
جمعه 18 اسفندماه سال 1385 19:48
گاهی اصلا ٌ دلم نمی خواد هیچی بنویسم بیشتر ، سکوت رو دوس دارم آخه این یه تیکه کاغذی که جلومه چه گناهی کرده که باید مدام نیش قلم آزارش بده ؟ مگه این همه که نوشتیم کجای دنیا رو دادن به ما؟ اصلا ٌ مگه ما برای دنیا می نویسیم ؟ نوشتن، یعنی تلطیف روح وقتی مطلبی رو می نویسیم یعنی کسی نبوده که باهاش حرف بزنیم درد دل کنیم اونم...
-
انتظار
پنجشنبه 17 اسفندماه سال 1385 12:46
صدای اشگ مهتاب می آمد از دل آسمون تاریک و من نیمه های شب سراسیمه اورا فریاد می زدم... کجائی ؟ چرا جواب نمیدی؟ یک بار... دو بار چندین بار... اما او در جاده بی انتهای هستی به دنبال یک حس گمشده گم شده بود وصدای اشگش پیدا بود اورا یافتم در حالی که دستانش بسوی خدا می گشت و زمزمه کنان می گفت: من هنوز هم منتظر آمدنت روز را...
-
یاد تو
چهارشنبه 16 اسفندماه سال 1385 15:17
امروز نتونستم برم بیرون آخه تا صبح بیدار بودم نزدیک های ظهر بود که بیدار شدم دیشب شب عجیبی بود همه اش یاد تو بودم به این فکر می کردم که الانه سی تا کتاب دورو برته یه سر داری و هزار سودا از این کتاب به اون کتاب از این یادداشت به اون یادداشت بررسی تحقیقات انجام شده روی پروژه مورد نظر و نکته هائی که توجه تو رو جلب میکنه...
-
پرواز عشق
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1385 23:56
وقتی تو بیداری منم خوابم نمی بره اصلا برای چی باید بخوابم ؟ یه موقعی می خوابم که تو نیستی اما حالا که هستی می خوام کنار خستگی هات باشم می خوام بدونی که تنها نیستی می خوام بدونی شب ها توی دل آسمون لای ستاره ها پشت مهتاب چی میگذره ! می خوام بدونی کتابی که دستمه اسمش چیه ! برای هر کی گفتم نفهمید اما تو ... بیشتر ازحتی...
-
قلب من
دوشنبه 14 اسفندماه سال 1385 23:43
امشب آمدم توی ایوون واسادم همونجائی که اونروز واساده بودی می خواستم ببینم فاصله ها تا کی می خوان سرد باشن ! هیچ سرمائی نبود احساس کردم اصلا فاصله ای نیست تو هنوز همونجا هستی توی قلبم...
-
مولا علی
دوشنبه 14 اسفندماه سال 1385 01:10
تلفن امروز صبح خیلی حالمو گرفت باور نمی کردم صداش می لرزید همه هستی شو فدای آبروش کرده بود از همه جا نا امید به من زنگ زد هیچی ازش نپرسیدم فقط گوش می دادم یه کم آروم تر شد بعد گفت: حالا تو میگی چیکار کنم؟ تنها حرفی که برای دلخوشی او داشتم این بود بهم فرصت بده حتما بهت زنگ می زنم. شمارشو یادداشت کردم و ارتباط قطع شد....
-
مادر
شنبه 12 اسفندماه سال 1385 23:42
هیچی نمی تونه منو به انتظار نگه داره تنها یه ستاره کوچیکه که از دل کهکشونا سو سو زنان میآد اینجا توی دستای من یه نوری رو می پاشونه تو دلمو میره من هرشب منتظر اونم... اما دیروز حتی منتظر او هم نشدم. از لحظه ایکه شنیدم مادرستاره حالش خوش نیست غمگین شدم... نمی خواستم تو بفهمی نمی خواستم درد مادرو تو هم حس کنی قلب تو به...
-
دلم برات تنگه
شنبه 12 اسفندماه سال 1385 00:23
وقتی دل آدم تنگ میشه دیگه هیچی نمی تونه جلوشو بگیره سرگردون میشی بیتاب میشی بیقراری و یه چیزی باید پیدا کنی تا آرومت کنه... من ! فقط با عکس تو آروم می شم میآم اینجا تورو می بینم و تو منو می بری توی عالمی که دوس دارم. امروز هم مثه همیشه داشتم تورو نیگا می کردم اصلا توی این دنیا نبودم یه جائی بود که با اینجا خیلی فرق...
-
شبنم
جمعه 11 اسفندماه سال 1385 11:14
شب از نیمه گذشته دلم می خواست مهتاب رو ببینم ولی هوا ابری بود توی یه گوشه آسمون تنها یه ستاره کوچیک سو سو می زد خیلی زود اون ستاره هم رفت زیر ابر ها و من بودم و یه آسمون ابری که بغض کرده بود در دل شب دلم رو آماده پرواز کردم و رفتم و می رفتم تا به بارون رسیدم اولین قطره گفت مهتاب آنجاست راست می گفت مهتاب پشت ابر ها بود...