-
تولد
چهارشنبه 9 اسفندماه سال 1385 22:10
مگه میشه شبی که میگن شب تولدته شاد نباشی؟ مگه میشه وقتی همه جمع میشن و برات جشن میگیرن تو غمگین باشی؟ مگه میتونی چهره تو بپوشونی تا کسی نبینه چشات اشگیه؟ مگه میتونی شمعی که برات روشن کردنو فوت نکنی اونم صد مرتبه که هی خاموش میکنی دوباره خودش روشن میشه ؟ مگه میتونی کادوهاتو نگیری که اگه نگیری دل کسی رو می شکنی؟ و مگه...
-
قاب تنهائی
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1385 18:58
اینجا غیر از من و سایه ام کسی نیست. اینجا... تنها یک قاب عکس هست قاب عکسی که روی دیواره و نگاهت میکنه ... سالها گذشته و هنوز او هست با همان نگاه صادقانه با همان قلب ظریف و دستی کوچک بر شیشه پنجره من همینم که میبینی...
-
کفتر چائی
دوشنبه 7 اسفندماه سال 1385 22:20
امروز از صبح یه حال دیگه داشتم یه حس کم سابقه یه دگر گونی چی بگم یه حال پریشون ... کنار پنجره اطاقم یه جائی برای کنجشگ ها درست کردم براشون دونه میذارم میان می خورن و میرن امروز یه کفتر چائی اومده بود معلوم بود خیلی جوونه با اینکه پنجره بسته بود ولی یه طوری توی اطاق رو نیگا می کرد انگار دنبال کسی می گرده. صحنه نگاهش...
-
پروین
یکشنبه 6 اسفندماه سال 1385 13:04
بابا جون...گوش کن میخوام برات قصه ای رو بگم که امروز اتفاق افتاد. سی و پنج سال پیش، هنگامیکه تازه استخدام شده بودم ،همکاری داشتم به نام پروین. دختری بود به سن و سال کنونی تو. بسیار شادو شنگول ... آن زمان صمیمیت خاصی بین بچه ها بود ما همه مثل یک خانواده در محیط اداری با هم زندگی می کردیم. دست تقدیر، و سرنوشت اداری من ،...
-
نیما
شنبه 5 اسفندماه سال 1385 15:07
برای نیما می نویسم مرا ببخش ! نمی دانستم ... پدر می تونه خیلی چیزارو تحمل کنه اما ! نمی تونه غم رو توی چهره بچه اش شاهد باشه و من شاهد چنین غمی بودم ... امروز برایم گفت ووقتی حرف میزد توانش را از دست داده بود من صدای لرزانش را تا عمق جان حس می کردم من صدای بارانی اش را می شنیدم صدای مرطوب عشقی که به تو داشت من امروز...
-
هق هق جمعه
جمعه 4 اسفندماه سال 1385 13:10
آمده بود پیشم بعد از سالها دوری یه عالمه براش حرف داشتم دلم نمی خواست توی شهر باشم این بود که پیشنهاد کردم بریم بیرون از شهر جائی که هییچ کس نباشه صبح زود من بودم و او و جاده بی انتهائی که مارو صدا میکرد رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به فضای مطلوب ما هردو روبروی هم و صدای جاری آب کنار رودخانه محصور بین کوهی که سر به فلک...
-
پدر
پنجشنبه 3 اسفندماه سال 1385 03:35
اگر برای هر که لب ، فرو بندم برای تو ، هرگز ! چنین نخواهد بود سکوت درک معانیست تو خوب می دانی رفیق نیمه رهت هم پدر نخواهد بود کلام تو ابیات شعر عاشقانه من که هیچ معرکه عشق پدر نخواهد بود مباش دل گرفته که جای پدر به جز دل تو جای دگر نخواهد بود تو از نهایت این انتها چه می دانی؟ بنوش بادهً مهرش که غم نخواهد بود رفیق راه...
-
مادری که رفت
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1385 18:21
تقدیم به برادری که در سوگ مادر نشسته ... برادر چه می شد ! چه می شد اگر میگفتی ! چه می شد اگر ما هم لحظه ای ... فقط لحظه ای در کنار تنهائی تو احساس بی مادری را درک میکردیم... دیدی... دیدی مادر چه زیبا رفت ؟ دیدی چگونه پر گشود ؟ همیشه مادران آهسته میروند همیشه آرام می خوابند تا من و تو راحت تر باشیم فقدان آن مادر...
-
با قلم
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1385 21:45
با قلم می گویم: ای همزاد ، ای همراه ، ای هم سرنوشت هر دو مان حیران بازی های دوران های زشت . شعر هایم را نوشتی دست خوش ؛ اشگ هایم را کجا خواهی نوشت ؟ ف-مشیری
-
اشگ
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1385 23:55
خیلی ناراحتم ... حتی دیگه از این قلم هم خسته شده ام از این تکرار های مکرر ازاین روز هائی که به سادگی خراب میشن از این احساس های فرسوده از این امید های واهی خسته ام باور کن خسته ام و تو شاید خسته تر از من دارم ارزش یه قطره اشک رو ارزیابی می کنم همین اشگی که از چشمات داره میریزه چشمائی که فقط خاطره هارو میبینه چشمائی که...
-
پرستوی سحر
شنبه 28 بهمنماه سال 1385 21:40
در غمبار ترین لحظات زندگیم نامه ای را خواندم که پرستوی سحر نوشته بود. حیف بود تو نخوانی حیف بود تو ندانی ما اینجا تورا فراموش نکرده ایم فقط نمی دانیم کجائی... اگر روزی ، روزگاری گذرت به این دیار افتاد این نامه را بخوان و بدان تمام لحظه هارا تا سحر به انتظارت بودم اما نیآمدی... *** امشب مثل هر دختری که دلش برای درددل...
-
باران مهر
جمعه 27 بهمنماه سال 1385 01:12
ای عزیز...چه بگویم ! آنچه در دل داشتم را تو گفتی و هیهات که فکر می کردم کسی نمی داند ... ساعت 3 نیمه شب ، لرزه های خفیف یک زلزله مرا از خواب پراند. من در بلندای برجی بودم که تکان ها را حس کردم آری...خواب میدیدم اما حقیقت چیز دیگری بود. رنج دلواپسی های یک پدر، دختری را وا می داردتا در سکوت نیمه شب فریاد بزند پدر ستاره...
-
فرصت
پنجشنبه 26 بهمنماه سال 1385 18:02
نمی دونم از اون زمان چقدر گذشته ! فقط میدونم که من پیر شدم و تو جوان تر عشق من توئی و عشق تو یه دنیای صادقانه یه دنیای با صفا تو هنوز هم از این گذرگاه خبری نداری آن روز ... نگاهم پشت پنجره ، حیات را می جست و نگاه تو به دوربین بود کاش همیشه به حال بیندیشی که زمان می گذرد فرصت ها اندکند نکند روزی تو هم از پشت این پنجره...
-
خواب
چهارشنبه 25 بهمنماه سال 1385 18:45
صدای سوت قطار ...از اون دور ها شنیده شد. دقایقی بیشتر به نیمه شب نمانده بود قطار رسید دو تا چشم منتظر کوپه هارا می جست اما باز هم تو را نیافت اینجا ایستگاه بود و تو در خانه بودی... *** حالا من مانده بودم و دلشوره های من چقدر با هم مانوسیم ! شب از نیمه گذشته بود صدائی را شنیدم انگار تو بودی پدر...من آمدم *** چقدر این...
-
آمدی
سهشنبه 24 بهمنماه سال 1385 00:30
هیچی نمی تونم بگم فقط خوشحالم...
-
انتظار
شنبه 21 بهمنماه سال 1385 14:35
قسمت منم اینه که همیشه توی این ایستگاه منتظر بمونم... از اون لحظه ایکه آخرین کلام تورو توی نامه ات خواندم تا این لحظه دلم مثل سیرو سرکه می جوشه و تا برگردی یه سیر ترشی درست و حسابی برای دوستات داری . کاش بهم نمی گفتی داری میری من همه ی دلخوشیم صدای توست ، حرفای توست ، قصه های توست اگه تو هم نباشی من بغضمو تو دامن کی...
-
رفتن تو...هق هق من
جمعه 20 بهمنماه سال 1385 10:44
گاهی یه عکس هم می تونه قصه بگه اونم چه قصه ای ...!!!
-
سفر
جمعه 20 بهمنماه سال 1385 02:30
نفهمیدم کجا رفتی ! سفر !؟ بی من !؟ نگفتی با که خواهی رفت نگفتی این که میماند چرا تنهاست شاید منتظر باشد ولی من با تو می آیم به هر جا میروی من با تو میمانم هم اکنون من کنار حوض سهرابم همان حوضی که خالی بود و ماهی های خشگیده به من گفتند تقصیر درختان نیست . ولی اکنون پر از آب است وماهی ها همه شادند میگردند گمانم لحظه ای...
-
پسر روشن آب
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1385 18:54
تقدیم به برادری که هرگز ندیدمش... رفته بودم سر حوض تا ببینم شاید٬عکس تنهایی خود را در آب٬ آب در حوض نبود. ماهیان می گفتند: هیچ تقصیر درختان نیست. ظهر دم کردهٴ تابستان بود پسر روشن آب٬لب پاشویه نشست و عقاب خورشید٬آمد او را به هوا برد که برد. *** تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی٬همت کن و بگو ماهی ها ٬حوضشان بی آب است. باد...
-
نقاشی
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1385 19:15
آندفعه او رو نقاشی کردم این دفعه تورو می خواسنم ببینم چه شباهتی دارین فکر میکنی چی شد؟ هر دوی شما شبیه هم بودین ! او هم به اندازه تو و به قدر تو حلاوت خواسته اش را درک کرده بود فقط پنج سال و دیگر هیچ... من هردوی شمارو به یک اندازه دوست دارم.
-
آلبوم
یکشنبه 15 بهمنماه سال 1385 03:16
دلم که تنگ میشه ، یه راست میرم سراغ آلبوم عکس ها این عکس ها هر کدوم یه کتاب خاطره ست درست مثه موقعی که دارم نوشته ای رو میخونم ، روی اونا دقت می کنم. همه زوایای عکس رو می کاوم حتی جاهائیش که تاریکه و دیده نمیشه میدونی ! فکر میکنم توی اون قسمت ها ممکنه چیزی باشه که من تا کنون ندیده باشم. اگر توی اون قسمت ها چیزی پیدا...
-
آخرش باید رفت...
جمعه 13 بهمنماه سال 1385 02:43
از شیمای عزیزم به خاطر این نوشته سپاسگذارم امروز توی تمام دقایق غرق شدم و حضور تو را در5 سال از زندگیم یک بار دیگر یادآوری کردم. با هر ضربه ی ساعت،یک خاطره،یک اتفاق ،یک حرف در قلبم جان گرفت و من چقدر میان همین خاطرات، بی بهانه خندیدم... امروز را با یاد تو گذراندم چون مجبورم یک قدم به عقب برگردم. گاه با خود می اندیشم...
-
شیما
پنجشنبه 12 بهمنماه سال 1385 15:49
اینو برای شیما مینویسم یادت باشه که اون دور دورها یه خدائیه که دلهای شکسته رو دوس داره... دلم خیلی گرفته بود یه احساس عجیب بی کسی دنیای تاریک زندگیمو سیاه تر می کرد پرستوئی که هر شب موقع خوابم می آمد دیر زمانیست نمی آید دلم برایش تنگ است در کوجه غربتم چراغی سو سو می زند انگار مرا به آنجا میکشند نجوای عجیبست شیما...
-
چشمان بسته...
سهشنبه 10 بهمنماه سال 1385 18:00
پشت پنجره آروزو هایم هنگامی که چشمانت را بسته بودی آرام آرام ولی بی قرار می گذشتم . خانه ما یک پنجره بیشتر تداشت پنجره ای که آنطرفش کوچه بود وفاصله من و تو به اندازه آن دو قلبی بود که پنجره را از کوچه جدا می کرد قرار ما همیشه اینجا بود ... من ماندم ولی تو نماندی هنوز هم در کنار این پنجره چشمانت را بسته میبینم...
-
سایه
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1385 02:38
چرا باید همیشه سایه تو دنبالم باشه؟ چرا رهام نمیکنی؟ منکه همه چی رو برات نوشته بودم منکه گفتم به این قلب امیدی نیست تو هم که میدونی زمان موندن من سپری شده وباید برم... یعنی چه ! می خوای تا اونور دنیا با هام بیای؟ تو که میدونی نمی تونم تورو با خودم ببرم پس چرا ولم نمی کنی؟ می خوای بگی مثلا خیلی دوسم داری؟ فکر نمی کنم !...
-
دائی
یکشنبه 1 بهمنماه سال 1385 19:39
شاید فکر کنی دائی تورا فراموش کرده اما نه ! اصلا اینطور نیست ! گاهی سکوت ابهام عشقی است که در کوچه های بی کسی هوار می زند اما صدایش را حتی تو نیز نمیشنوی ! من هنوز در سحر گاه آن بندر یخ زده و شامگاه تیره دشت بی پناهی به دنبال تو می گردم گرچه امیدم را از دست داده ام اما عشق توست که مرا در ابهام فرو برده همیشه فکر میکنم...
-
زهرا (س)
پنجشنبه 21 دیماه سال 1385 14:14
اینجا یه دنیای قشنگیه که می تونم با خودم نجوا کنم و این تصاویر، لحظه های گذر عمر منه که جائی توی این دنیا ثبت شده و این موسیقی همان نجواست . نمی دونم چه کسی یا کسانی میتونن بیان اینجا و این دنیا رو ببینن ! اما آنچه که مسلمه ، گاهی فقط یکنفر به اینجا سرک میکشه وهر از گاهی هم باهام حرف می زنه... نجوای من عمومیت نداره و...
-
هیچ کس چون تو نبود...
یکشنبه 17 دیماه سال 1385 18:36
بس که پیدا بودی ! هیچکس باخبر از نام و نشان تو نبود ! چشمه ای صاف ، نهان در دل کوه غنچه ای سرخ ، نهان در دل مه هیچکس !! در پی روح ، روان تو نبود نگران همه بودی اما... هیچکس ، نگران تو نبود. عمران صلاحی اگه دلت خواست یه کم نگاهش کن و بعدش دعا...
-
صدای مرطوب
شنبه 16 دیماه سال 1385 01:07
گاهی هوس میکنم برایت بنویسم . میدانم که نمی خوانی ! چون ، نمیدانی اینجا کجاست ! همان گونه که من نمیدانم تو کجائی ! سالهاست که از هم دور بوده ایم اما هنوز نگاه آنروز را به یاد دارم... نمی دانم اول کداممان رفتیم فقط میدانم موجی که مرا برد دوباره به ساحل برگرداند ولی توآنجا نبودی ! و این ساحل بدون تو محزون است ، هوایش...
-
نهایت عرفان
چهارشنبه 13 دیماه سال 1385 23:19
آغاز من ، تو بودی و پایان من تویی آرامش پس از شب توفان من تویی حتی عجیب نیست، که در اوج شک و شطح زیباترین بهانه ایمان من تویی احساسهایی از متفاوت میان ماست آباد از توام من و ، ویران من تویی آسان نبود گرد همه شهر گشتنم آنک ، چه سخت یافتم :" انسان " من تویی پیداست من به شعله تو زنده ام هنوز در سینه من ، آتش پنهان من...