-
لحظه های بیقراری
چهارشنبه 9 خردادماه سال 1386 01:24
توی شهر خاطراتم یه ایستگاه بود که اسمشو گذاشته بودم ایستگاه قرار... قرارمون به بیقراری بود التهاب عجیبی نسبت به این حس داشتم یه رویای باور نکردنی ! سحر که می شد بسوی قرار میرفتم او هم میآمد هوا سرد بود و قرار ما گرم تا ایستگاه پیاده می آمدیم برف و یخبندان بیداد میکرد و ما گرم رسیدن بودیم آهسته میرفتیم دلم شور میزد...
-
فضولی
سهشنبه 8 خردادماه سال 1386 00:40
برو بابا توام انگار آدم قحطه منو بگو که همش تو فکر توام دیگه ازت بدم میآد خیلی نامردی لطفا دیگه مزاحمم نشو مرده شور خودتو با اون لجاره هردو تونو ببرن اینارو دختره به پسره می گفت پسره هم رنگ روشو باخته بود معلوم بود عصبانیه داشت از کوره در می رفت یه پیره مرده اونجا نشسته بود عصاشو بلند کرد به پسره گفت: هیس... یه موقع...
-
مردن من...
دوشنبه 7 خردادماه سال 1386 00:02
غیر از عکس تو هیچ عکسی به قشنگی عکسی که اینجاست نیست اتفاقی که امروز افتاد خنده دار بود عصری که دیگه هیچ کسی نبود بلاگمو باز کردم نمی دونم چرا دلم میخواست این بچه رو نیگا کنم یه آرامش عجیبی بهم میده برای اینکه درست ببینمش مجبور بودم گردنمو خم کنم رفته بودم تو بحر چشماش نگو یه پنج دقیقه ای توی این حالت قرار داشتم احساس...
-
نماز عشق
یکشنبه 6 خردادماه سال 1386 00:22
خیلی ناراحت بود از صبح که دیدمش یه حال دیگه داشت مثه هرروز نبود یکی دو ساعت طول کشید نتونست طاقت بیآره آخه هی میآمد توی اتاقم و میرفت اما هیچی نمی گفت منم که خودم همیشه دلم پره صدام در نمیآمد بالاخره آمد پیشم نشست چشاش پره اشگ بود گفتم: ای بابا دس بردار مگه چی شده حالا... او مستخدم کانون ماست یه جوون سی و دو ساله قوی...
-
نامه۲
شنبه 5 خردادماه سال 1386 00:22
گفتم یه موقع نکنه دلش ازم گرفته باشه ! شروع کردم به نوشتن دوس داشتم یه نامه براش بنویسم مونده بودم با چه مقدمه ای شروع کنم آخه او اینقدر دل نازکه ، که یه سلام هم ممکنه دلشو بشکنه که کاش دل من بشکنه و صداش رو هم او نشنوه بعد نوشتم: پری ناز نازیه قصه های مادر بزرگ دس رو دلم نذار مگه نمیبینی زخمه اونجا نشستی و یادت رفته...
-
جمکران
جمعه 4 خردادماه سال 1386 01:58
گفتم شب جمعه است برم یه زیارتی یه درد دلی برم پیش اونائیکه به خدا نزدیک ترن اما نشد نمیدونم چرا شاید منو نطلبیده بودن اون موقع ها که خیلی جوون بودم اکثر شبای جمعه میرفتم قم یه یکساعتی توی حرم بودم بعدش از اونجا میرفتم مسجد جمکران تا سحر هم اونجا بودم به تهرون که میرسیدم هوا روشن شده بود یه عشق عجیبی داشتم به اینکار...
-
پیش تو
پنجشنبه 3 خردادماه سال 1386 01:56
میبینی چقدر به تو وابسته شدم ؟ اگر حوصله هیچکس روهم نداشته باشم بازم میآم پیش تو این دیوار... نمیذاره تورو ببینم ولی میتونم حست کنم دارم یه جورائی شبیهت میشم حرفات ، حرفای منه کارات ، مثه کارای خودمه حتی لوس بازیات مثه منه چرا بهم نمیگی کی هستی؟ چرا از پشت دیوار فریاد می کشیم؟ ما از هم چی میخواهیم ؟ این امواجی که شبا...
-
حال و حوصله
چهارشنبه 2 خردادماه سال 1386 23:02
اصلا حال و حوصله ندارم نمی دونم چه مرگم شده میآم یه چیزی بنویسم تا نصفه هاش مینویسم بعد پاکش می کنم از همه چی دلم بهم می خوره این حالت از اون روزی شروع شد که گفت داره میآد میدونی ! یه انتظاره عجیبی منو رنج میده همه اش تو خودمم هیچی نمی تونه توجه منو به خودش جلب کنه تنها به یه نقطه نیگا می کنم اون دور دورا اونجائیکه...
-
امان از دسه اینا
سهشنبه 1 خردادماه سال 1386 23:28
دلم برا خودم خیلی سوخته آخه تو که نمیدونی یه مجمع چارصد نفری رو اداره کن برای تک تکشون حساب باز کن ماهی چارصد تا کارت حساب رو کنترل کن یکی پول می خواد بده یکی قرض می خواد بده یکی درد داره گوش کن یکی گریه می کنه یکی ناله میزنه یکی مزاحمه تحمل کن یکی وقتتو می گیره حرف نزن یکی رئیسه پز میده یکی بیکارو بی عار می گرده یکی...
-
گذر از تاریکی
دوشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1386 00:05
نمی دونم ، دیشب ، برام یه معنای دیگه ائی داشت ! گاهی که میرم تو فکر یه چیزی به نظرم می رسه که انگار دارن باهام حرف می زنن اون فکر ، چیزی جز خاطراتم نیست ! چرا خاطرات خوب در مقابل خاطرات بد ناچیزه؟ آیا همیشه این خوب و بد ، به خودمون مربوط میشه؟ بله ! اکثرا اینطوره وقتی اونارو مرور می کنی یادت میآد کجای اون خاطره اشتباه...
-
برای پدی...
یکشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1386 00:31
برای پسرم... گاه می اندیشم ، خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی ، روی تو را کاشکی می دیدم. شانه بالا زدنت را ، بی قید ، و تکان دادن دستت که ، مهم نیست زیاد و تکان دادن سر را که ، عجب...! عاقبت مرد؟ افسوس ! کاشکی می دیدم ! من به خود می گویم : (( چه کسی باور کرد. جنگل جان مرا آتش عشق...
-
آزمون...
شنبه 29 اردیبهشتماه سال 1386 17:13
گاهی لحظه هائی توی مسیر زندگی پیش میآد که یاس و ناامیدی به اوج خودش می رسه در چنین لحظاتی دیگه نمی تونی کسی رو باور کنی اما یه نفره که نمی تونی ازش دل بکنی اونم خداست درست سر بزنگاه دستت رو می گیره آنطور که باورت نخواهد شد حالا منم دارم چنین لحظه ای رو تجربه می کنم دارم یه امتحان بزرگی رو پس میدم اگر از این آزمون...
-
مسافری دیگر...
جمعه 28 اردیبهشتماه سال 1386 00:16
یک بار دیگر تکرار خواهد شد این نابسامانی ... بهم خبر داد که داره میآد ایران خب خیلی خوشحال شدم ولی پیش من که نمیآد میره یه جائی که خاطراتش برام کشنده است. من باید به خاطر او تحمل دیدار کسانی رو داشته باشم که آثار زخم به جای مونده از بی رحمیشون هنوز روی قلبم باقیست او خود قربانی این بی رحمیست اما نمی داند. وقتی ده ساله...
-
خانه دل
پنجشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1386 00:16
میشه گفت همیشه ماهی میشه داد زد که تو شاهی میشه یه قصه برات گفت میشه اشکاتو برات روفت میشه با چشای نازت دستای کوچیک و بازت بری تا بالای ابرا خیلی بالا ...تا ثریا بگیری ستاره هارو بذاری تو قلب صحرا تو دل صحرا کسی هست که فقط منتظر توست نمی دونم ، تو چه کردی که دلش خیلی شکسته ست همیشه دله شکسته پشت انتظار نشسته گاهی وقتا...
-
مزاح
چهارشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1386 14:30
بهش گفتم دروغه باور نکرد هی اصرار ، اصرار بالاخره مجبور شدم رمز اونو بهش گفتم راس راسی خودمم باورم شد نکنه راست باشه گاهی دل آدم یه طورائی قیلی ویلی می زنه خلاصه همین چن لحظه پیش تلفن زنگ زد از صداش معلوم بود که دماغش آویزونه بهش گفتم یه کم دماغتو بکش بالا گفت از کجا فهمیدی دروغکی بهش گفتم بانک زنگ زد و گفته پولت...
-
درگه عشق
سهشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1386 01:00
صدای باد می آمد، صدای رعدو برق و شر شر باران. و من ! در حال ترسیم خیال تو، زدم بر طبع بی عاری. نگاهت را؛ به سوی وادی دل خستگان تا بیکران عشق می بردم. از آنجا تا دیار لیلی و مجنون، سپس تا خانه وامق، بعد عذرا. چه میدانم ! کمی هم آنطرف تر حضرت فرهاد با شیرین. نگفتم ؛ لحظه ای هم ، ویس با رامین. به هر جائی که یک دلخسته...
-
شباهت
دوشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1386 00:46
اونیکه ایام عید تورو تو کربلا صدا می کرد امشب از آمستردام برگشت کربلا کجا ! و آمستردام ! توی فرودگاه ، درست همون نقطه، نقطه ایکه پر از خاطره ست واسادم. یه لحظه یاد سه سال پیش افتادم درست در همین نقطه بود که فریاد بابا جونم بگوشم رسید ویکی منو بغل کرده بود و ازم جدا نمی شد 25سال دوری کم نیست یه بچه بود حالا برای خودش...
-
ریشه...
یکشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1386 00:03
باورت می کنم همان گونه که تو باور داری دنیای واقعیت ها دنیای من نیست دنیای من ریشه از درخت دارد هنگامی که قطره شبنمش در سحر پدیدار می شود من در آن قطره ام فوتش کنی ، می میرد خشگ می شود بگذار فراموش کنیم که کی هستیم و در آن قطره دمی ، فقط دمی بیآسائیم من برایت از دنیای درون شبنم حرف ها دارم کاش تو نیز آنجا بودی چه می...
-
آزمایش
شنبه 22 اردیبهشتماه سال 1386 00:04
چرا بغض کردی ؟ این چه قیافه ئیه که به خودت گرفتی ؟ مگه دنیا به آخر رسیده ؟ برای چی ماتم گرفتی ؟ چرا حرف نمی زنی ؟ خدایا از دست اینا چیکار کنم ! یه نیم ساعتی صبر کردم حالش یه کم جا اومد گفت : پدر ببخشین دس خودم نبود گفتم : حالا بگو بگو ببینم چی شده ! در حالی که اشگ توی چشماش خشگ شده بود گفت؟ پدر ! ما خیلی بی کسیم فقط...
-
تو...
جمعه 21 اردیبهشتماه سال 1386 01:38
از همون لحظه که قلبم لرزید یه احساس عجیبی رو با خودم همراه میبینم فکر نمی کردم دنیای مجازی اینقدر قدرتمند باشه یا لااقل برای من چنین بوده است. تو با این کار منو کشوندی توی سالهائی که ضجه می زدم اما هیچکسی صدامو نمی شنید. دارم باهات حرف می زنم دستات توی دستمه همون دستای کوپل و کوچولوت دارم فکر می کنم خدایا زندگی بچه ام...
-
المیرا
پنجشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1386 11:31
پشت میزش دستاشو گذاشته بود زیر چونه اش خیره شده بود دیوار روبرو شو نیگا می کرد چشمش که به من افتاد گفت: بیا تو... عصر شده بود و کسی اونجا نبود هر وقت خسته میشم میرم پیشش یه کم با هم حرف می زنیم. دلم می خواد یه روز اگه قسمت باشه ببینیش خیلی ماهه مدیر خیلی خوبی هم هست با اینکه سنی ازش گذشته اما دارای روح خستگی ناپذیریست...
-
پدر کوچولو
چهارشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1386 21:09
اصلا چیزائی که می نویسم دست خودم نیست ! وقتی این نوشته هارو مرور می کنم انگار کسی دیگه اونا رو نوشته باورم نمیشه اینا حرفای من باشه... گاهی به خودم میگم کاش تو هم مثه خیلی ها یه احساس معمولی داشتی تا باورت کنن... اما از وقتی که یادم میآد همیشه همینطوری بودم درست مثه کسی که چیزی گم کرده باشه سرگردون و هاج و واج ! من...
-
مریم...
سهشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1386 22:42
غرق در کارای روزانه ام بودم فقط صدای سلامی رو شنیدم و بعد... همینطور ذل زده بود بهم و متوجه شدم ازش عذر خواهی کردم و نشست... سالهای دور یکبار دیگر این صدا را در جائی دیگر شنیده بودم جوان بود و تازه کار برای استخدام آمده بود چهره اش به دلم نشست و وقتی اورا شناختم به کار مشغول شد اما امروز صدای او نبود پرسیدم شما؟ گفت :...
-
سفر
شنبه 15 اردیبهشتماه سال 1386 21:04
معمولا اوقات بیکاریمو صرف خوندن مطالب ادبی میکنم انچه که منو به وجد میآره احساس نویسنده مطلبه نویسنده منو با خودش میکشونه توی دنیای احساسش گاه این احساس چنان ظریفه که توش غرق می شم و نمی فهمم در دورو برم چه می گذره امروز بعد از آمدن تو این شعر از مریم رو زمزمه می کردم نگات قشنگه ولیکن یه کم عجیب و مبهمه من از کجا شروع...
-
به خاطر تو...
شنبه 15 اردیبهشتماه سال 1386 20:54
ای توئی که همیشه یار همراه پدر بودی ای بهترین احساس و مونس غم های من تنها تو دانستی پدر کیست و من برای تو نوشتم برای تو خواستم و برای تو میمیرم همیشه عشق پدر فقط رسیدن تو به کمال مطلوب بوده است و تو به آنچه خدا بخواهد میرسی آنها که قلبی پاک چون تو داشتند رسیدند پس نگران چیستی ؟ من ، پدر به خاطر تو تا روزی دیگر نخواهم...
-
باور
جمعه 14 اردیبهشتماه سال 1386 12:06
چه سکوت وحشتناکیه ! گاهی پیش میآد که آدم دلش نمی خواد با هیچ کس حرف بزنه ! اما این کاغذ وقلم دس از سرت بر نمی دارن مدام وسوسه میشی حرفاتو با اونا در میون بذاری درسته ! آخرشم پاره شون می کنی میریزی دور ولی حرفتو که زدی ! بعد آرومتر میشی... شایدم بگی گور بابای همه چی ، ولش !! اغلب اوقاتم اینگونه سپری میشه بارها تصمیم...
-
فریاد
پنجشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1386 17:52
می شنوی ؟ کسی تو را می خواند کسی تورا فریاد می زند این ترانه چه آشناست ومبهم ! صدایش گنگ است می پیچد ، بی هنگام امروز، تورا دیدم ! نیآمدی دیروز هم وفردا نیز نمیآئی به ستاره ات سپردم پیامم را در سکوت نیمه شب و آرام کنار سجاده فراموشی هایت بگذارد شاید هنگام نماز عشق ، یک لحظه یادت بیآید که کسی هم تورا صدا می کند و بشنوی...
-
مادر۳
پنجشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1386 17:44
خسته و مونده از باریکه خاطرات می گذشتم یاد مادر افتادم راستی !؟ حالش خوبه؟ چه می کنه؟ هیچ شده گاهی برات ازدلش بگه؟ هیچ شده یواشکی مراقبش باشی ببینی اشگشو کجا قائم میکنه؟ میدونی ؟! این سالها که داری رشد میکنی بخصوص در این مقطع یه سالهائیست که مادر اغلب ملتهب و نگرانه ! اونم به خاطر تو باز اگر بابا بود این التهاب کمتر...
-
طرح یادی از تو...
چهارشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1386 14:06
تو مثه یه اتفاقی که می خواد یه روز بیفته مثه اون شعر تری که هیچ کسی هنوز نگفته مثه قاب عکس زردی که نشسته روی دیوار مثه اشکائی که آروم می چکن رو سیم گیتار دس تو حسیه مثل چیدن سیبای قرمز مثه سینه ریزی که روش می نویسن بی تو هرگز مثه ذوق یه کویری بعد یه دعای بارون مثه نقش فال قهوه توی کوچه های فنجون مثه بیشتر بهارا دوباره...
-
نقش حرف
چهارشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1386 00:53
گاهی که نمی تونم حرف دلمو بگم میرم سراغ نقاشی حرفمو نقاشی می کنم خوندن نقاشی مثه یه نوشته راحت نیست فقط کسانی می تونن اونو بخونن که یا خودشون نقاش باشن ویا حس نقش براشون قابل درک باشه... نقشی که در نوشته قبلی بود یکی از حرفای منه . حرفی که هرگز نتونستم بگم !