اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

رایا

 

 

هیچ میدونی من پدر بزرگ شدم

این دومین نوه منه

از اولی خبری ندارم

اما " رایا  " دیروز به دنیا آمد

ساعت 9:30 صبح

فاصله تولدش با تو سه روزه

دوم ذیحجه تو بدنیا آمدی و پنجم هم او

52 سانت قدشه و 3.400 وزنش

خوشگله ، خدا کنه قلبش هم زیبا باشه

دوستش دارم ، به اندازه همون عکسی که همیشه پیشمه

حالا دوتا عکس دارم که خیلی برام عزیزن

این دوتا رو هیچوقت از خودم جدا نمی کنم

یه روزی اگه ازم پرسید این کیه

بهش میگم خاله شیماس

اگه پرسید کجاست

بهش میگم....

اما نه...هیچی نمیگم.

رها شدم

دیگه مجبور شدم کاری که بهم محول شده بود رو رها کنم !

احساس کردم  که نمیشه با کسانی که تظاهر به مردم داری می کنند کار کرد

اونا زیر پوشش سیاست های نادرست ، گناه ندونم کاری شونو بگردن آدمائی

مثه من میندازن

البته خدا به حق است وماه هیچوقت زیر ابر نمی مونه

بابا جونم یه موقع ناراحت نشی ها

من به هیچوجه نیازمند چیزی به عنوان گذران عمر نیستم

زندگی من بیشتر معنوی بوده تا مادی

دوستان زیادی دارم که هر کدومشون اداره کننده بخش مهمی از

اقتصاد این مملکتن

اما دریغ که بدانند من چه می کنم

همیشه آنها به طرف من آمده اند

و من همیشه به طرف خدا رفته ام

اینجا هم که بودم افتخاری بود ولی وقتی متوجه شدم که دروغگو و متظاهرند

 ترکشان کردم

من اجازه نمی دهم دنیای پاک و لطیفم آلوده امیال کسانی چون...

وای که حتی از بردن نام اونا اکراه دارم

من هر لحظه خدارا ناظر اعمالم می بینم و به همین جهت سعی می کنم کسی

باشم که او دوست دارد

حالا فکر نکنی دارم جانماز آب می کشم...نه ...منم روزگاری غافل بودم

منم گناه کردم اما نه از روی عمد

غفلت های من موجب گناه می شد

و بعد به مرور زمان خود را آراستم تا به اینجا کشیده شدم

این بار هم خوشحالم که از امتحان الهی سربلند بیرون آمدم

یقین دارم که دنیا دار مکافات اعمال ماست

و من لحظه لحظه شاهد این مکافات بوده ام اما چه سود

برای هرکس که بگوئی نیشخند می زند

خدا کند ما غافل نباشیم

خدا کند انسان باشیم

باغ بهشت

 

 

سحر بود و هوا هنوز تاریک

من باید برای دیدنش میرفتم

کجا؟

نمیدانم !

قطعه 22...ردیف... نمیدانم!

ظهر بود که رسیدم

و اورا هنگامی دیدم که موذن اذان می گفت

مثل ظهر روز عاشورا

چشمم که به صورتش افتاد اورا شناختم

نگاهش ثابت بود

وپلاک سینه اش معرف او

چه بهشتی بود آنجا !

چه هوائی داشت !

من اینجا چه می کنم ؟!

چه کسی مرا آورد؟

سنگ ریزه هارا برداشتم و اسم تورا نوشتم

فاطمه...

گریه مجال نمی داد

گلهایم را در غربت وجودش چیدم

و بر صورتش گلاب پاشیدم

سعید... مرا می شناسی؟

من پدرم...

همآن کسی که کبوتر عشق تو

درفضای قلبش پرواز می کنه تا روح نا آرام اونو آروم کنه !

همونی که دلشوره هاتو ریختی توی دلش تا

احساس کنه گمشده اش رو پیدا کرده !

آمده ام تا با تو برایش دعا کنیم

آمده ام تا احساس کنه تنها نیست

آمده ام تا فکر نکنه تو نیستی

سعید... منم ...پدر

سکوت و خلوت مزار فضائی آفرید که احساس کردم هردو

بر سفره عشق نشسته ایم

حرف هایمان را زدیم

قرارمان را گذاشتیم

خواب تو نتیجه این قرار بود

هنگامیکه اصفهان را ترک می کردم

زمین مفروش از برگ های زرد پائیز بود

باران زیبائی می بارید

انگار کسی مرا بدرقه می کرد

انگارکسی میدانست که من قلبم را کجا جا گذاشته ام

من آنجا اصلا دلتنگ نبودم

من آنجا زنده بودم...

دیدار...

 

 

درست هنگام اذان ظهر پنجشنبه در کنار مزارش

در آن باغ بهشت

کنار بیتوته عشق آرام گرفتم

او سعید بود

شاید نماز ظهر امروز در آن وادی نمازی دیگر گونه بود

هیچکس آنجا نبود جز من و سعید و خدای او

صورتش را با گلاب شستم

شاخه گلی راکه دستم بود به او دادم

و با او زیارت عاشورا خواندیم

چنین محفلی به ندرت پیش میآید

اسم تورا هم آنجا نوشتم

مگر می شود او باشد و تو نباشی؟

لحظه ها به سرعت سپری می شدند و من هنوز حرف هایم

نیمه تمام مانده بود

از آنجا دل نمی کندم

دوست داشتم بمانم

من بعد از دو سال سعید را یافته بودم

سعیدی که هرگز مرا ندیده بود و من نیز...

سعیدی که شیمایش به من می گوید پدر...

آرام تر شدم

باید بر می گشتم

بر آستانش بوسه زدم

و خود را کشان کشان به خانه رساندم

جایت خالی بود تا ببینی عشق چه می کند

قرار

یه خبر خوب ، امشب منو سر حال آورد

راسش من هیچوقت نمیدونم باید یه همچین مواقعی چیکار کنم

اما خب دلم همه اش شور میزنه

دس به دامن خدا و پیغمبر می شم

دعا می کنم هرچی صلاح باشه ، هرچی خدا بخواد همون بشه

آدمی مثه من نوبره !

توی یه میلیارد آدم ، یکی هم اینطوریه دیگه

من نمیدونم چرا همه رو دوس دارم

حتی اونائیکه بهم بدی می کنن

خب یه خورده ناراحت می شم اما زودی یادم میره بهم بدی کرده اند

دلمم مثه شیشه ترده

همین امشب یه عالمه گریه کردم

که چی !؟

که گفتی یه مسئله داری و باید اون حل بشه

وقتی داشتم برات کامنت میذاشتم نتونستم بقیه اشو بنویسم

زودی اومدم اینجا

اینجا راحت ترم

اینجا جز تو کسی اشگ پدر رو نمیبینه

امشب تازه احساس کردم چقدر تورو دوس دارم

درست مثه سعید

با همون دلشوره های یک پدر...

بابا...

برای اینکه بتونی درست فکر کنی باید یه کم از احساس فاصله بگیری

زندگی شوخی بردار نیست

باید کاملا جدی باشی

خوشحالم که دائی و مادر هستن و کمکت میکنن تا درست تصمیم بگیری

فقط نمیدونسم که دنیای مجازی همونقدر که بدی داره خوبیهائی هم داره

یکی از خوبیهاش همین احساسی هست که نسبت به تو دارم

میدونم که دل سعید هم در سالگرد اون اتفاق می خواد به تو بگه

بیش از دیگران به تو فکر می کنه

این هفته میآم پیشش

میدونم که چهارم آذر چه روزیه

اما اونروز نمیآم

ساعتی که باهاش قرار دارم یه ساعت بخصوصیه

فقط منم و او

هردومون برات دعا می کنیم

هردو مون برات بهترین هارو می خواهیم

فقط به خدا توکل کن

زیادی هم مهندس رو نچزونین

برای او هم دعا می کنیم

اگر قسمت باشه و این قرار سر بگیره آرزو می کنم بهترین قرار زندگیت باشه

هیچی نمی تونه به اندازه خوشحالی تو مارو شاد کنه

بابا...دلم برات تنگ میشه

زندگی مشترک مسئولیت تورو دو چندان خواهد کرد

یه روزی میرسه که دیگه فرصت نوشتن نداری

فقط میتونی بخونی

اونم قصه برای بچه هات

من همیشه خودمو توی قصه هائی که برای بچه هات میگی میبینم

و نوه امو توی چهره معصوم اون بچه ای میبینم که خوابه و عکسش

همیشه باهامه

بابا...

میبینی... امشب بیش از مواقع دیگه به تو میگم بابا

آخه امشب خوشحال تر از شب های دیگه هستم

مواظب خودت باش

همیشه فقط به خدا می سپارمت...