اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

افسوس

نمی خواسم بنویسم

اما احساس کردم یه عالمه حرف روی دلم تلمبار شده

اینجا هم همون جائیه که گاه حرف دلمو میزنم

و تو تنها کسی هستی که از روزگار پدر خبر داری

چون برای تو می نویسم

برای کسی که

هیچوقت اونو ندیده ام

راستش یکی دوروزه که تمایلی ندارم برم سر کار

فکر می کردم جائی که هستم جائیست خالی از مسائلی که

به صورت روزمره و در جریان زندگی روانه

بیشتر به معنویات کار فکر می کردم

کمک به این و اون

رفع مشگلات مالی مشتی آدم درد مند و از پا افتاده

گفتگو، دلداری،غمخواری و راهنمائی

اینا کاری بود که روزمره جریان داشت

مهم تر از همه ایمان به کار بود

من اینجا مزدی نمیگرفتم

حقوقی نداشتم

اما سرشار از نیرو و انرژی بودم

اینگونه بودن ،از من کسی را ساخت که احساس کردم

مدیره آنجا نسبت به من حساس شده است

علت را نفهمیدم

شاید باور نمی کرد چنین موجودی هم می تواند وجود داشته باشد

و این در حالی بود که به شخص او اعتماد و ایمان خاصی داشتم

برایم سخت بود بتوانم باور کنم که شخصیتی چون او

دچار اضمحلال فکری شده باشد

او محبوبیت خاصی در بین مردم داشت و تغییر حالت او

شکست وحشتناکی در زندگیش پدید خواهد آورد ولی نمی داند.

و متاسفانه کاری از دست منه بیچاره هم بر نمیآید.

چند نفری که در این مجموعه فعالیم هر کدام بنوعی نگران وضعیت

سه هزار انسانی هستیم که چشم امیدشان به این کانون و مدیریت آنست.

مدیره اینجا همان خانمی است که قبلا هم ذکر خیری از او در همین

یادداشت ها کرده ام

و جای بسی تاسف که چه زود چهره واقعی نمایان کرد

داستانش طولانیست

چیزی نمی گویم

فقط در این اندیشه هستم که ما میدانیم تا آخرتمان لحظه ای بیش باقی نیست

چرا باید اینگونه تغییر کنیم؟

چه عاملی باعث این دگرگونیست؟

و ما از جان خود چه می خواهیم؟

در حال حاضر به سختی در آن مکان حاضر می شوم

چهره او به صورت وحشتناکی برایم تداعی می شود

مانده ام چه کنم!

آیا منهم باید بعنوان امین کسانی که امانتی نزد من دارند

ترک مسئولیت کنم یا بمانم و زجر دیدار با او را تحمل نمایم

تو بگو...چه کنم؟

تسلیت

شیما جان

نمیدونم برای تو بنویسم یا آنیتا !

چه فرقی داره

می خواسم بگم برای آنیتا ، این دختر همیشه شادو مهربون

نگران شدم

خبر تلخی بود

کلمات تو در یاداشتی که گذاشته بودی منو وادار کرد برم پیش آنی

اونجا سیاهپوش بود

و سکوت

هق هق آنیتا رو شنیدم

خودمم باهاش گریستم

ولی چه باید کرد

به قول تو زندگی همینه دیگه...

چیزی برای گفتن ندارم

برای آنیتا و خانوادش صبر و شکیبائی آرزو می کنم

ما هم خودمون رو در غم اونا شریک میدونیم

روحش شاد باشه.

با معرفت

آنی....پدر کجاست؟....اعصابم خرده دیگه...  

 

اینو تو نوشته بودی

در پاسخ به کامنت آنیتا

من همه هول و هراس تورو توی این چند کلمه بخوبی درک کردم

باور نمیکنی ولی

بی اختیار در حال گریستنم

گاهی اشگ ها زیبا هستند

زیبائی اشگ هنگامیست که عمیقا احساسی رو درک کنی

و من...

میفهمم !

تورا می شناسم

مثل زلالی که میریزد بر روی کلماتم

شیما

شیما جان

شیمای عزیزم

پدر برگشت

دعای تو بود

و دل سوخته ای که به هنگام قنوت یادی از ما می کرد

نمی گویم کجا بودم

نمی خواهم بدانی

من هر جا باشم بدون تو نیستم

حتی لحظه ای ، ثانیه ای...

دلم پیش تو بود، درست مانند یک پدر

دلم برایت تنگ شده بود ، درست مانند یک پدر

و من متعجب و شگفت!

چگونه ممکن است چنین احساسی داشت؟

من که تورا ندیده ام

من فقط اسمت را می دانم و با روح تو در ارتباطم

آیا همین کافی نیست؟

میبینی!! ارتباط روحی واقعی تر از ارتباط جسم است

خیلی ها از من می پرسند که این عکس کیست؟

او کیست که همیشه همراه توست؟

او کیست که گاه و بیگاه بجان میگیری و می بوسیش؟

تا کنون به هیچکس نگفته ام تو کیستی

فقط بتو می گویم

تو عزیز ترین وجودی هستی که دلشوره هایت را حس کردم

دلشوره برای پدر

پدری که تنها پنج روز نبود

حتی این حس را نتوانستم از بچه های خودم داشته باشم

تو همان ستاره ای هستی که گفتی

یادت هست؟

عین کلامت را اینجا می نویسم:  

 

پدر وقتی اشکهایت را پاک کردی به ستاره ها نگاه کن.

من به ستاره سپرده ام که امشب محبت یک دختر را به چشمان یک پدر برساند...

نگاه کن شاید من را دیدی 

 

 

و من از آنشب ، هر شب تورا دیده ام

دو سالی می شود

انگار همین دیروز بود

روزیکه اشگهایمان یکی شد

هنوز هم یکیست

و جاری دربستر خاطرات

این دو بیت برای توست

به کسی نمیدهم

یادگار از پدر داشته باش

پدری که تورا بسیار دوست میداشت  

 

تو، تو یک لحظه برام یه حسرتی

لحظه  ای   دیگه    برام موهبتی

من   اسیر    حسرت  و    موهبتم  

تو فراتراز کلامی،تو خود معرفتی