اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

زندگیه مسخره...

خیلی دلم گرفته

و از من بعید که به چنین حالتی برسم

کسی که همیشه

همه رو تشویق می کنه شاد باشن

و از زندگیشون

و آنچه خدا به اونا داده لذت ببرن !

حالا خودش دچار سر در گمی شده

راستی که

زندگی ، گاهی مسخره به نظر می رسه !!

دوس ندارم وقتی این مطلب رو می خونی

دچار توهم بشی

اصلا نمی خواستم اینجا بنویسم

اما هیچکسی

غیر تو نبود که باهاش حرف بزنم

میدونی !

تو همزبون من شدی

همزبون پدر

فقط با تو راحتم

صبح دیروز بهم زنگ زد

گفت یه خبر خوشحال کننده برات دارم

راستش

یه کم اینورو اونور کردم شاید

به چیزی حالیم بشه

اما نشد

خلاصه بعد از یه مقدار قرو اطفار

بهم گفت:

تو بابا بزرگ شدی !!!

تعجب کردم که

چگونه یه هو اینقده بزرگ شدم

و بعد برام توضیح داد

تازه دوزاریم افتاد

اما دلم گرفت

یادته چن وقت پیش نوشتم که

پسرم بعد از سالها داره میآد تهرون ؟

و یادته اومدو رفت اما من

نتونستم اورو ببینم ؟

یعنی خودش نخواست !

او آمده بود

و در اینجا با دختری ازدواج کرد

و حالا

خداوند به او دختری عنایت کرده

که نمی دانم اسمش چیست !

و من از تمام این ماجراها

بی خبر !!!

و مهم نیست

چرا که آنها باید خوشبخت باشن

نه من به عنوان پدر... باخبر

به همین خاطر

زندگی ، به نظرم مسخره آمد

عجیب اینجاست

که حتی پرستو هم

چیزی به من نگفت

دیشب صفحه ارتباطم رو با او نیز محو کردم

اما

هر شب قبل از خواب

همه شما هارو دعا می کنم

از دیشب

یکنفر دیگر هم

به جمع شما اضافه شد

حالا اورا هم دعا می کنم...

انتظار

کاش یک بار بیآئی

و از این غمزده یادی بکنی

و اگر ممکن نیست

دست کم

یک پیامی بدهی

یا نمی دانم

هر طور خودت می دانی

خبر از خوبی حالت بدهی

و بگوئی ، هنوزم که هنوز است

نمی دانی بدبختی چیست

من در آن روز به تو خواهم گفت

حال من هم خوب است

همه چیز ، بهتر از قبل شده

و از این هم بهتر خواهد شد

ولی آنوقت که رفتی ، به تو می گویم

آنقدر تشنه لبخند تو ام

که نمی دانم ، با این همه بی تابی و ماتم چه کنم

کاش بین من و تو ،

فاصله کمتر بود

کاش حال و روزم ،

اندکی بهتر بود

آرزویم این است

باز هم از ته دل خنده کنی

من نمی خواهم ، هرگز تو بدانی که چه حالی دارم

تو اگر ، با خبر از سوز و گدازم بشوی

شاید از این همه خودداری من ، شکوه کنی

من نمی خواهم ،

آزرده شوی

من نمی خواهم ،

یک لحظه برای غم تنهائی من گریه کنی

 

                            (شهریار جعفری منصور)

 

نقاشی یه ناشی

 

هرازگاهی

که دلم احساس تنهائی می کنه

دوس دارم نقاشی کنم

اما فکر کردم

چی بکشم که وقتی خودم میبینم

دیگه احساس تنهائی نداشته باشم

اینبار هم مثل همیشه

تصویر تو بود که روی بوم ذهنم نقش بست

تابلوئی ساختم مطلا

اما اسمی براش پیدا نکردم

وقتی روی دیوار نصب شد ،

تازه خودشو نشون داد

مبهوت این اثر هنری !! بودم که

سایه ای

کنار دیوار شکل گرفت

خودم را شناختم اما…

تورا نه!

تو …خیلی بزرگ شده ای

برای خودت خانمی هستی

باید بهت احترام گذاشت

اما پدرا

همیشه فکر می کنن

بچه هاشون بچن

شاید هم این حس از روی علاقه باشه

شاید هم "خود بزرگ بینی"

اما من اصلا این حرفارو نمی فهمم

من همه رو دوس دارم

حتی اونائیکه به من بدی کردند

باور کن

دلم براشون می سوزه

و چقدر از این احساس راضیم

دوباره چشمم افتاد به تابلو

این بار تازه فهمیدم

این کاره یه نقاش ناشی یه

شاید باور نکنی اما…

دلم برای او هم سوخت.

 

 

یادآوری..

برای تو!

امشب دلم تمام بهانه ها را کنار زد تا چند دقیقه ای با تو خلوت کند...با تو که همیشه بهترین حامیه من در اوج نا امیدی ها بودی.تو که مهربانیت هرگز اجازه نداد روی سیاهم را زمین بیاندازی و دستان تنهایم را به حال خود رها کنی.تویی که همیشه به قدم هایم قدرت بیشتری بخشیدی و قلبم را لبریز از صفای حضورت کردی... امشب بیتاب بودنت هستم.بی قرار احساس کردنت...مشتاق عشق ورزیدن به تمام آنچه هستی...بارها خطا کردم...آنقدر کودکانه،که نمی دانستم چگونه انتظار بخشش داشته باشم و با چه کلامی دوباره به سویت برگردم...بارها حرفم را زمین زدم و اعتبارم را پیش تو لکه دار کردم و توباز هم هر بار به ضمانت مهربانیه خودت به من فرصت بخشیدی و من چقدر حقیرم در مقابل این همه لطف!

 

قلبم تو را می طلبد و این شیرین ترین و ستودنی ترین احساسی است که تجربه می کند.این مواقع است که من هم به این دل غمزده افتخار می کنم.

 

مهربان خدایم!دوستت دارم.به خاطر هر آنچه به من بخشیدی و ستایشت می کنم به خاطر هر چه به من ندادی تا آزمایش شوم .

 

 

پدر

 

مناجات زیبایت به دل پدر هم نشست

ایشالا همیشه چنین دعاهائی مستجاب بشه که میشه

دل پدر گواهی میده که تو به خدا نزدیکتری تا من

پس پدر هم التماس می کنه که دعاش کنی

 

 

پاسخ :
مرسی پدر مهربانم.
اما دعای پدرها چیز دیگه ایه.می خوام توصیفش کنم اما نمی تونم ...تنها چیزی که میگم اینه که همه ی ما می دونیم دعای پدر و مادر تا چه حد در زندگیمون نقش داره و این نشان از صفا و پاکیه دعاشون رو نشون میده پس پدر...برام دعا کن درست پیش برم.درست زندگی کنم و موقع رفتن از این دنیا شرمسار نباشم دعا کن دلی رو شاد کرده باشم و نگاهی رو لبریز از امید به آینده.
با آرزوی اینکه سایه ی مهربانی و حمایتت همیشه بر سرم بماند پدر!

عیدی...

از صبح

چندین بار زنگ زده بود

به من گفته بودند، اما یادم رفته بود

ساعت 6 بعد از ظهر

انگار کسی مرا به یاد او انداخت

بهش زنگ زدم

صداش غربت عجیبی داشت

نگران و غمگین بود

بغض داشت

او زن دردمندیست که با سرنوشت خود دست و پنجه نرم می کند

یک پسر و یک دختر دارد

سالها پیش شوهرش را از دست داده

و یک تنه جور زندگی را تحمل می کند

پسرش فلج است ودر کانون نگهداری این قبیل کودکان نگهداری می شود

این بچه هزینه های مخصوص خودش را دارد که بایستی پرداخت شود.

دخترش ازدواج می کند اما

بیش از یکسال زندگیش دوام نمی آورد و ناچار به نزد مادر بر می گردد

این در حالیست که مادر با قرض و قوله برایش جحاز تهیه می کند اما

شوهرش به علت اعتیاد تمامی آن زندگی را به باد فنا می دهد

و دختر بخت برگشته با دست خالی زندگیش را ترک می کند.

اجاره نشینی و هزینه های آن ، کمر این زن دردمند را خم کرده است

تنها منبع درآمد آنها حقوق وظیفه ایست که بعد از فوت شوهرش

به او و بچه ها می دهند

ماهی دویست و پنجاه هزار تومان  !!!

گاهی برایم درد دل می کند

اما آنروز، دیگر درد دل نبود

وبه مرز تن فروشی رسیده بود.

وحشت کرده بودم

آنروز به علت کثرت کار نتوانسته بودم نهار بخورم

ظرف غذایم دست نخورده در یخچال بود

مقداری پول نو برای عیدی گذاشته بودم

تمامشان را توی پاکتی ریختم و همراه ظرف غذا بسته بندی کردم

آدرسی به او دادم تا برای دریافت این بسته به آنجا مراجعه کند

و با چشم اشگبار راهی خانه شدم

این اسکناسهای نو

مثل پارسال مال تو بود

اما به صاحب اصلی اش رسید

عیدی تو اینگونه خرج شد...

سومین...

 

شش روز با سکوت گذشت

من بودم وخاطرات

همه رفته بودند

تا امشب...

تو سومین نفری هستی که

در سال جدید

پیام نور بهمراه داری

و من

نادیده چقدر شما هارو دوس دارم

اولین نفر جوانی بود بیست و هف هش ساله

من کنار مزار مادر به نیایش مشغول بودم

سلام کرد

او هم آمده بود تا لحظه تحویل سال کنار پدر و مادرش باشد

با چه عشقی مزار آنها را آب و جارو می کرد !

و چه گل های زیبائی برایشان آورده بود!

در لحظه تحویل سال

چشمانش را بسته بود و دعا می کرد

به ایمانش قبطه خوردم

اما دعایش کردم

و تازه فهمیدم چقدر در برابر پروردگار رو سیاهم

او اولین نفری بود که به من تبریک می گفت

و این برخورد را به فال نیک گرفتم

دومین نفر در روز سوم عید به دیدنم آمد

می دانست تنهایم

و میدانست هستم گرچه به هیچ تلفنی جواب نمی دادم

او جوانیست چهل و پنج ساله

و استاد تار و سه تار است

ساز قشنگی می زند

و صدای گرمی دارد

عجیب است که تنها دخترش را ازو گرفته اند

و او نیز پدریست که در فراغ دخترش نا آرامست

ساعاتی را با هم بودیم

وگفتیم آنچه را که می باید گفت

شاید تشابه زندگی ما

علاقه من را به او بسیار صمیمی تر نموده است

اما سومین نفر تو بودی

شاید انتظاری که می کشیدم چنین تصوری را پیش آورده باشد

من هرروز به تو سر می زدم

و نبودنت

انتظارم را مضاعف می کرد

تا امشب

وقتی متوجه شدم که از سفر برگشته ای

آرام شدم

و اکنون با تصور اینکه سومین نفر هم نور بود

سال نو را با امید رسیدن به اهدافت و آرزوهات

در مسیر نور الهی آغاز می کنیم

و همچنان امیدوار هستم بتوانم پدر خوبی

برای فرزند خوبی چون تو باشم.