اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

ثمره

روز شلوغی بود

از اول وقت تا ساعت چهار بعد از ظهر

حتی نتونستم یه سلام و علیک کوچولو

با رئیسم داشته باشم

دیگه همه رفته بودن و

تنها رئیسم با یه دختر محجبه توی دفترش نشسته بود

معمولا کارهای من بعد از ساعت اداری شروع میشه

سخت مشغول بودم

صدای رئیسم بود که گفت:

اجازه میدید؟

در حالی که یه ظرف شیرینی دستش بود

به همراه آن دختر محجبه وارد اطاقم شد.

به احترام او از جام بلند شدم

و تعارف کردم.

گفت :

میدونی این خانم کیه؟

نیگاش کردم ولی نشناختم

یه کم خجالت کشیدم و گفتم ...نه !

گفت:

این خانم ثمره دختر مرحوم ....

وای که چه حالی شدم

یه لحظه موندم

تنها با یه اشتیاق پدرانه به او گفتم:

خوش آمدی دخترم و همین...

شاید دقایقی در سکوت سپری شد...

ثمره دختر یکی از همکاران بسیار خوبم در دوران خدمت بود

پدرش چندی پیش از دنیا رفت

درست یک هفته قبل از فوت او

مراسمی داشتیم که پدر او نیز در آن مراسم حضور داشت

معمولا در این مراسم ها عکسی هم به عنوان یاد بود گرفته می شود

و قسمت بود که آخرین تصویر چهره پدر او

در سیستم من ثبت بشه

در مراسم به خاک سپاری ، هفت و چهلم دوست ما

تنها این دختر بود که برای پدر بیتابی می کرد

دوست ما دوتا دختر داشت

ثمره کوچکترین دخترش بود

و پدر بسیار اورا دوست می داشت

او نیز بیست و دوسالشه

بعد از چند ماهی که از فوت پدرش می گذشت

امروز آمده بود پیش ما

پدرش دوست مهربونی بود...

یادته یه روز برات نوشتم که

صدایم در فضای بهشت زهرا خواهد پیچید

قطعه ای که برای پدر ثمره سروده بودم

در چهلمین روز درگذشت دوستمان در کنار مزارش

خوانده شد.

و من شاهد بیتابی این بچه بودم

عشق این بچه به پدر مرا قادر ساخت تا از آخرین تصویر

دوستم کلیپی تهیه کنم.

کلیپ به مدت دو دقیقه تدوین ، صدا گذاری وآماده شد

اما نمی دانستم چگونه آن را به ثمره بدهم

و این یادگار همچنان در سیستم من آرشیو بود

تا امروز...

به ثمره گفتم برای اینکه بدونی ما پدر تورو فراموش نکرده ایم

آخرین تصویر اورا به تو نشان خواهم داد.

اشتیاق دیدار پدر در او وجدی غیر قابل توصیف پدید آورد

رئیس من ، این بانوی بزرگوار نیز اشتیاقی عجیب برای

دیدن کلیپ داشت

سکوت سنگینی فضای اطاقم را فراگرفته بود

من حتی صدای لرزش قلب ثمره را حس میکردم

برای کلیپ استارت زدم

او نگاه میکرد

و من قطره قطره اشگ اورا

و کلیپ تمام شد

سکوت هنوز باقی بود

هنگام خداحافظی

در حالی که هر سه نفرمان می گریستیم

به ثمره گفتم

این ها اشگ نیست

آب کوثر است

پدرت میدانست برایت چه میسازم

که اینگونه به دوربین نگاه می کرد.

و ثمره باور کرد...

مریم ۲

یه کم دیر رسیدم

مصطفی گفت:

آقا مهمون دارین

نیم ساعته که منتظر شمان

عصبانی ام هستن !

اعتنا نکردم و یه راست رفتم تو اطاقم

همیشه قبل از اینکه بخوام کار رو شروع کنم

اول یه رازو نیاز کوچولو با خدا دارم

حرفام با خدا تموم نشده بود که

صدای سلامشو شنیدم

مریم بود...

همونی که یه بار قصه اش رو برات نوشتم

لبخندی زد و گفت

پدر...

در حالی که ایستاده بود احساس کردم

آرام است.

معمولا چون اهل تشریفات و تعارفات غیر معقول نیستم

رفتارم صمیمی ست

و با همه احساس آشنائی دارم

مریم که جای خودش را داشت...

فهمیدم کار بخصوصی ندارد و از حرف زدنش

مشخص بود نوعی دلتنگی اورا به اینجا کشیده بود

گفت:

خواب پدرم را دیده ام

و آمدم تا فقط برای شما بگویم...

گوش می دادم

و گاهی نیم نگاهی به او

تا تمامش را گفت.

بلافاصله این آیه قرآنی را برایش خواندم

الله نورالسموات والارض

مثل نوره کمشکوه فیها مصباح المصباح

فی زجاجه الزجاجه

کانها کوکب دری یوقد من شجره مبارکه الزیتونه

لا شرقیه ولا غربیه

یکاد زیتها یضی و لو لم تمسسه نار نور علی نور

یهدی اله لنوره من یشا

و یضرب اله الامثال اللناس

والله به کل شی علیم...

نمیدونم چه حسی به او دست داد

ولی صدای هق هق گریه اش

توجه دیگران رو جلب کرد

دوتا از خانم های همکارم آمدند

لیوان آبی برایش آوردند

آرامتر شد

گفت:

پدر... بین خودمان بماند

گفتم:

حتما...

سایه

 

یادته؟

صبح سحر

وقتی کلاغا

توی راه مدرسه

همدیگرو صدا می کردن

تو بمن گفتی

پدر ...دوست دارم

بعدشم خواب زده

غلطی زدی و چشماتو بستی ؟!

یادمه...

دساتو بوسیدم و

چشمام تو چشات خیره شدوبلند شدی

گفتی که... هستی

نبودی !

هرچی که گشتم

نتونستم کسی رو مثل تو

پیدا بکنم

توی سکوت تنها نشستم.

چه سکوتی

چه دل انگیزه غروب

تو ساحل غربت و موجائی که آروم

زیر پام غل می خورن

میشن یه بارون

راستی اونجائی که گفتی

همه پرواز میکنن

میرن  تو مستی

جائی هم هست که بشه

یه لحظه اونجا ببینی

کجا نشستی ؟

اگه اونجاهم سکوت باشه

میرم پیش اونا

کنار مستا میشینم

حرفامو بی صدا ، یواش

زمزمه می کنم

میگم تو

برای پدر

مثه یه سایه هستی...

 

تقلد...

 

چرا نمی تونم چیزی بنویسم ؟

چرا نمی تونم حرفی بزنم ؟

چرا بغض گلومو گرفته ؟

چرا ساکتم ؟

مگه روز تولدت نیست ؟

من که باید خیلی خوشحال باشم

پس چرا یه دفه این شکلی شدم؟

نه... عزیزم ناراحت نشو

خودمم نمی دونم چرا

اما احساس می کنم

اگه این همه ازت دور نبودم

می تونستم لبخند آمدنت رو به تصویر بکشم

تا واژه مهربونی

هیچگاه از یادم نره...

راستشو بخوای ، غافلگیر شدم

آخه وقتی یه بچه چار ساله

با اون لهجه شیرین کودکانه میگه :

پدر... امروز تقلد منه...

تو که نمیدونی منو با خودش به کجاها می بره

هر کاری کردم بتونم چیزی بنویسم که خوشحالت کنه ، نتونستم

مرکب قلمم اشگ بود

و کاغذ سفیدی که نقش چهره خواب آلوده ام را

یدک می کشید.

نیمه شب بیدار شدم

یادداشتی رو که نوشته بودی خوندم

به توصیه ای که کردی عمل خواهم کرد

دعا کن تا صبح زنده بمانم

اشتیاق خرید یه روسری برای معصومه شیرینه

درست به شیرینیه تولد تو

من و او با هم تولد تورو جشن می گیریم

من و او با هم خواهیم گفت:

تولدت مبارک

اما نمی دونم

کسی تولد معصومه را

به او تبریک خواهد گفت... یا نه...!

 

خوش آمدی

 

چقدر تو مهربونی

     چقدر صاف و صمیمی

                تو دلم همیشه گفتم

                             خودِ شاهِ پریونی

دلت اندازه دریا

        صبرتم قدِ یه قطره

               نفست حق به مولا

                       بابا جون هزار ماشالا

خیلی انتظار کشیدم

      توی لحظه های آخر

             اما وقتی که رسیدی

               انتظارو بغضمو دیدی ندیدی

خب دیگه الحمدلله

   به سلامتی و دلخوش

            اومدی دوباره خونه

                       پدر و کردی دیوونه...

 

خدایا...

 

خدایا

تو میدونی کسی رو که بدستت سپردم

چقدر برام عزیزه

و از اون شب جمعه تا این شب جمعه

لحظه ای نبوده که یادش نباشم

لحظه ها خیلی کند میگذرن

دلواپسی پدر

از مرز تحمل گذشته

میگن شب جمعه، دعا ها مستجاب میشه

خدایا...

بچه ام رو بهم برگردون

دلم برای شنیدن صداش تنگ شده

دلم برای پدر پدر گفتنش تنگه

وقتی او هست همه چیز شیرینه

نگذار غم دوری او

منو از پا در بیآره...

 

امشب،

تا سحر بیدار خواهم بود

اگر آمدی

صدایم کن ، نمی خوابم...

 

حریم عشق

 

هیچوقت شده منتظر کسی باشی

که برات خیلی عزیزه

اما

از زیر پنجره انتظارت میگذره

در حالی که

نه تو و نه او

نمی تونین همدیگرو ببینین؟!!

این اتفاق فقط برای پدر میفته 

نه کسی دیگه...

شاید همین لحظه در حال گذر از

کوی بیقراران باشی

کسی چه می داند

اما اگر ازاین دیار گذشتی

لحظه ای هر چند کوتاه

به کوی دوست نگاه کن

و از آن سید بزرگوار

استجابت بطلب...

التماس دعا