اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

اشگ مهتاب

فقط برای تو می نویسم...

آزمون

حیفم میومد روی حال و حس پست قبلیم چیزی بنویسم

هر بار که دلم برای اینجا تنگ می شد

وقتی صفحه وبلاگمو باز می کردم

تا چشمم میفتاد به آقا

میرفتم توی همون حس

این روزا هم که اصلا دل و دماغه دنیارو ندارم

و اگه مجبوری میرم سر کار

فقط به خاطر

اونائی هست که با یه امیدی میآن پیشم

و خدا انشااله امید هیچ امیدواری رو نا امید نکنه...

خیلی بهم سخت میگذره

فکر نمی کردم در این آخرین حیطه فعالیت

کسانی پیدا بشن

که از فرصت های معقول به صورت نا معقول استفاده کنن

و متاسفانه

شاهد چنین استفاده هائی هستم.

اون قبلنا برات گفته بودم که هر لحظه از گذر این زندگی

آزمونیست که خداوند از ما می گیره

نمی دونم از این یکی چگونه خواهم گذشت

اما فکر می کنم

آزمون های سخت تری را هم گذرانده ام

و اگر خدا بخواهد

این بارهم خودش کمکم خواهد کرد

تو هم دعا کن پدر... مثل تو

موفق شود.

عشق...

 

از صبح که اومدم سر کار

نمی دونم چرا دلم گرفته بود

اصلا امروز یه طوری دیگه بودم

حتی چند کلامی رو هم که برات نوشتم

نفهمیدم چه بود

این آرام ترین حالتی بود که امروز احساس می کردم

با کسی حرف نمی زدم

سر گرم کار خودم بودم

با اینکه مراجعه کننده زیادی داشتم

اما همه اونا فهمیده بودند که من اون آدم قبل نیستم

تمام امروز

فکرم جائی بود که

نمیتونی حدس بزنی به کجا پرواز می کرد

چندی پیش یکی از دوستام ماکت حرم امام رضا رو برام سوغاتی آورده بود

این سوغات بهترین هدیه ای بود که بدستم رسید

یه جائی به اندازه فضای حرم آقا درست کردم

عکس مولا رو اون بالاش گذاشتم

یه نور هم تابوندم رو صورت آقا

یه چراغ سبز رنگ فیتیله ای هم داشتم

اونو هم گذاشتم در اون فضا

یه صندوقچه کوچولو هم برای این فضا خریدم

یه سکه طلا داشتم که بهم کادو داده بودن

اونو گذاشتم توی صندوق برای امام رضا

یه خانمی که فلج هست بهم یه خنجر تزئینی داده بود

اونو هم به نیت اون خانم آویزان کردم در همون فضا

همه اینارو تو ، توی عکس میبینی

اما اونیکه من میبینم رو شاید تو نتونی ببینی

از صبح که آمدم

هر وقت چشمم افتاد به این فضا

حالم تغییر کرد

گاهی خیلی دلم تنگ میشه

این فضاهای روحانی منو می برن جائی که

با این دنیا خیلی تفاوت داره

شاید به همین خاطر باشه که دوس دارم تنها باشم

اما امروز بی اختیار سرمو گذاشتم

پائین پای آقا در همین فضا

و تورو

و زهرا رو

و همه عزیزانم رو دعا کردم

جات خیلی خالی بود

شاید باور نکنی

اما امروز هم آقا امام رضا رو زیارت کردم

هم مولا رو در نجف .

تا همین الان که دارم می نویسم

هنوز احساس می کنم در همون فضا هستم

و این زلالی که روی گونه هام می لغزه

بغض منفجر شده سالهائی است

که نفهمیدم زندگی نه آنی بود که گذشت

زندگی یعنی عشق

عشقی که بتونه تورو به خدا برسونه

زندگی یعنی دلشوره برای سعادت دیگران

اگر چنین بود

میدونی چه دنیائی داشتیم

افسوس که این فقط یه رویاست

بیخود که دلم نمیگیره...

 

پر پرواز...

 

یه تب نزدیک به 40 منو از پا انداخته

با این حال دیروز تا پاسی از شب کار می کردم

حتی بیماری هم نمی تونه

منو از کارو فعالیت بندازه

اما داستان دیروز

نزدیکای ساعت 3 بعد از ظهر

مادرو دختری

وارد اتاق کارم شدند

اون زن آمده بود تا فیش حقوقی شوهرش را بگیرد

اسم شوهرش را که گفت اورا شناختم

بهش گفتم

باور میکنی من شوهرت را استخدام کرده باشم؟

اسمم را پرسید !

بعد گفتم شوهر تو یکی از اونائی هست که من خیلی دوسش دارم

تا اینو گفتم چشماش پر از اشگ شد

گفتم او مرد خوبیست  چرا گریه میکنی

گفت آقا خبر نداری

باورش مشگل بود

مردی را که من می شناختم هیچ شباهتی به تعریف این زن نداشت

او زن دوم این مرد بود

و اون دختر هم تنها فرزندی که از این زن داشت

هردوشون برام تعریف کردند که چه بر آنها گذشته

دخترش 24 ساله بود

تازه نامزد کرده

برام تعریف کرد که هیچ احساسی نسبت به پدر ندارد

مات و مبهوت به حرفاش گوش می کردم

گفت تمام این سالهای گذشته

آرزو به دل ماندم

که پدرم بهم محبت داشته باشه

حتی یکبار هم نشد که عید به من عیدی بدهد

روزیکه برای شیرینی خوران تعدادی میهمان داشتیم

مجبور شدیم مبلغی از همسایه قرض کنیم

وقتی فهمید

بجای آنکه قرض مارا ادا کند

آشوبی به پا کرد که توضیحش برام مشگله

دلم سوخته بود

برای هردو

هم مادر و هم دختر

نمیدونستم براشون چیکار کنم

یه احساس پدرانه منو تحریک می کرد

یواشکی بیست و پنج هزار تومن گذاشتم تو پاکت

بعد اونو دادم به اون دختر

وگفتم :

اینا عیدی سالهای گذشته توست

پیش من امانت بود

خوب شد آمدی

حیوونکی تا این صحنه رو دید

مثل ابر بهار شروع کرد به گریستن

پاکت را نمی گرفت

خودمم گریه ام گرفته بود

مادرش هم می گریست

به زور در کیفش را باز کردم

پاکت را جا دادم

و به او گفتم نگران نباش

من پدرت را خواهم دید

مطمئن باش وقتی بیآد خونه

دیگه اون پدری که میشناختی نیس

اگر اینگونه بود یادت باشه که خدا

همیشه دل های صاف رو دوس داره

و به اونا از کرمش عنایت میکنه

حرفم رو باور کرد

مثه یه کبوتر بال در آورد

و با خنده از اتاقم پرواز کرد...